طوی. [ طَ ] ( ع ص ) طَو. طاو. مرد لاغرشکم. شاعر گوید :
فقام فادنی من وسادی وساده
طوی البطن ممشوق الذراعین شرحب.
؟ ( ازمنتهی الارب ).
رجل ٌطوی البطن ؛ مرد باریک میان. ( مهذب الاسماء ).طوی. [ طُ وا / طِ وا ] ( اِخ ) نام وادیی که موسی علیه السلام بدان وادی کلام حق تعالی بیواسطه شنید. ( مهذب الاسماء ). وادیی است که آن را وادی ایمن و وادی مقدس گویند. ( منتخب اللغات ). موضعی است بشام نزدیک طور. ( معجم البلدان ). یاقوت گوید: نامی عجمی است برای وادیی که در قرآن کریم مذکور است و در تلفظ آن چهار وجه جایز است : طوی بضم اول هم بی تنوین و هم با تنوین و اگر با تنوین خوانده شود نام وادیی است و مذکر باشد بر وزن فُعَل مانند عُظَم و صُرَد، و اگر با تنوین خوانده نشود غیرمنصرف خواهد بود چون دو سبب منع صرف در آن وجود دارد: یکی عدل یعنی از «طاو» معدول است و آنوقت مانند عمر است که معدول از عامر باشد، و دیگر اینکه نام علم برای بقعه باشد... و بکسر خوانده شود مانند مِعی ً [ م ِعَن ْ ] و طِلی ً [ طِ لَن ْ ]، و آنکه بتنوین نخواند آن را اسم مبالغه داند. رجوع به معجم البلدان شود.
طوی. [ طُ وا / طَ وا ] ( اِخ ) ذوطوی ؛ موضعی است نزدیک مکه. شاعر گوید :
اذا جئت اعلی ذی طوی قف و نادها
علیک سلام اﷲ یا ربة الخدر
هل العین ریا منک ام انا راجع
بهم مقیم لایریم عن الصدر.
( از معجم البلدان ).
و رجوع به ذوطوی شود.طوی. [ طَ وا ] ( اِخ ) وادیی است به مکه. داودی گوید: آن ابطح است ، و چنین نیست که گفته. ( معجم البلدان ).
طوی. [ طَ وی ی ] ( اِخ ) کوهی و چاههائی است بدیار محارب و آن کوه را قرن الطوی خوانند و عنتره و زُهیر ذکر آن در شعر خویش بکرده. زُبیربن ابی بکر گوید: طوی ، چاهیست که عبدشمس بن عبدمناف بکند بالای مکه... و سبیعة دختر وی بسرود :
ان الطوی اذا ذکرتم مأها
صوب ُ السحاب عذوبة و صفاء.
( از معجم البلدان ).
طوی. [ طَ وی ی ] ( ع اِ ) چاه از سنگ و جز آن برآورده. ( منتهی الارب ). چاه پیراسته. ( مهذب الاسماء ). || پشتواره از سلاح و متاع. || ساعتی از شب. ( منتهی الارب ).
بیشتر بخوانید ...