طمح
لغت نامه دهخدا
طمح. [ طَم َ ] ( اِخ ) بنوالطمح ؛ قبیله ای است. ( منتهی الارب ).
طمح. [ طَ ] ( ع مص ) بلند نگریستن بچیز و بلند شدن نظر کسی. ( منتهی الارب ). طماح. ( زوزنی ). || برآمدن زن از خانه شوی و رفتن نزد اهل خود بی اجازت شوی. || نگریستن زن سوی مردان جز شوی. || رفتن و بردن چیزی را. || دور رفتن. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید