ضوی
آفتاب برزدن ؛ طلوع کردن. طالع شدن. دمیدن :
گاه سحر بود کنون سخت زود
برزند از مغرب تیغ آفتاب.
ناصرخسرو.
بامداد
( آفتاب زدن ) ( مصدر ) طلوع کردن آفتاب .
من دانشجوی علمی کاربردی یک گچساران درسال ۹۵ درمقطع کاردانی بودام یکی ازدرسها به نام اصول فقه نرفتم روی جلسه وغیبت بود بمب مدرک دانشگاه علمی کاربردی یک گچساران خودش بهم دوازده داد هرکارمندی مدرک میخواهد دردانشگاه علمی کاربردی یک گچساران مینویسد واگر استادی نمره نداداخراج میشود
خورشید دمیدن . [ خوَرْ / خُرْ دَ دَ ] ( مص مرکب ) طلوع آفتاب . برآمدن آفتاب . ( از آنندراج ) : گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمیدگفت با اینهمه از سابقه نومید مشو. حافظ ( از آنندراج ) .
شمشیر کشیدن خورشید ؛ کنایه از سر زدن خورشید. طلوع آن :
چو خورشید شمشیر رخشان کشید
شب تیره را گشت سر ناپدید.
فردوسی.
آفتاب تنک
( تُ نُ ) ( اِمر. ) هنگام طلوع آفتاب .
تیغ آفتاب
تیغ خورشید ؛ فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. ( برهان ) . کنایه از شعاع خورشید. ( فرهنگ فارسی معین ) . شعاع آفتاب و طلوع آفتاب. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. ( آنندراج ) .