تجربت کوفته دلی است مرا
نه خطائی در او نه طغیانی.
مسعودسعد.
|| موج زدن آب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). برآمدن و بالا زدن آب رود و جز آن بیش از حد. به جوش آمدن. جوشیدن. آشوب شدن دریا و رود و مانند آن. || جوشیدن خون. || بانگ کردن گاو. || بسیار آب آوردن سیل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آب خیز. || ( اِ ) به عربی گاو وحشی کوچک را نامند. ( فهرست مخزن الادویه ). ( این معنی در عرب به لفظ طغیا آمده و افزودن نون ناشی از تحریف نساخ است ). || ( اِمص ) مجازاً، بمعنی افزونی و کثرت استعمال این درافزونی چیزهای نامرغوب و از این باعث گاهی بمعنی ظلم و بی فرمانی آمده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). - طغیان آبها ؛ مقابل نقصان. افزون شدن آب. کثرت آب. غلبه آب.
- امثال :
اشک کباب مایه طغیان آتش است .
طغیان رونده بر قلم است :
مثل زنند که طغیان رونده بر قلم است
چرا برون نرود چون برون رود طغیان.
ادیب صابر.
صاحب تیغ و قلم عالی علاءالملک آن که اواز قلم جز تیغ تیزش حرف طغیان برندارد.
سیف اسفرنگ.
با سر تیغ زبان تو خیال طغیان از قلم دور نباشد که مر او را دو سر است.
سیف اسفرنگ.
تهمت طغیان نبندد هیچ عاقل بر قلم گر به تلقین ضمیرت کار فرماید دبیر.
سیف اسفرنگ.