طرش

لغت نامه دهخدا

طرش. [ طَ رَ ] ( ع مص ) کر شدن. || ( اِمص ) کری. || یا اندک کری. لغت مولد است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جوالیقی آرد: طرش عربی محض نیست بلکه از سخنان مولدان است و آن به منزله کری باشد... و بقول حربی طرش کمتر از کری یعنی سنگینی گوش باشد و گوید گمان میکنم این کلمه فارسی است. رجوع به المعرب ص 224 شود. نقصان سمع. و در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است که طرش نقصان شنوائی است و گاه بر آفت گوش استعمال شود چنانچه در بحر الجواهر گفته است و در آقسرائی گوید: آفت سمع گاهی بسبب عدم تجویفی است که در داخل گوش وجود دارد و این تجویف مشتمل بر هوای راکدی است که بعلت تموج آن آواز شنیده میشود و آن را صمم نامند. و گاه آفت مزبور بسبب چیزی است که قوه سامعه را باطل میکند در عین اینکه عضو سالم است و آن را وقر خوانند. و گاهی آفت سمع در نتیجه چیزی است که مایه نقصان آن میشود و آن را طرش گویند، مانند آنکه از نزدیک بشنوند و بر شنیدن آواز دورقادر نباشند. و گاه بر دو گونه اخیر صمم اطلاق کنند. و گاهی هم طرش را در معنی مطلق آفت سمع بکار میبرند، خواه این آفت بسبب فساد آلت شنوائی باشد یا جز آن و خواه بطلان شنوائی باشد یا نقصان آن - انتهی. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی ج 2 ص 155 شود. || ( مص ) قطره چکاندن. || کسی را لجن مال کردن. || دیواری را با گچ سفید کردن : رواق بالرخام مطروش ( مفروش ). || به بالا رفتن. || استفراغ کردن. از حلق برآوردن. || عجله کردن. شتاب کردن. || طرش الضبة؛ کشیدن چفت و کشو در. || بستن در: قفلت الباب و طرشت الضبة. طرش الباب امروز در مراکش معنی معکوس دارد یعنی شکستن دروقتی که کلید گم شده باشد. || گیج کردن. تصدیع دادن. || ( اِ ) بازیچه ای بشکل فرفره که با تسمه ای بدان میزنند تا بچرخد. ( دزی ج 2 ص 35 ).

طرش. [ طُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَطْرَش و طَرْشاء. جماعت کران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

طرش. [ طُرْ رُ ] ( اِخ ) ناحیه ای است به اندلس و دارای قراء چندی است. ( معجم البلدان ج 6 ص 41 ). و رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 122 شود.

فرهنگ فارسی

ناحیه ایست در اسپانیا دارای چند قریه .
جمع طرش جماعت کران

پیشنهاد کاربران

بپرس