طربنامه. [ طَ رَ م َ ] ( اِ مرکب ) نامه ای که از شادی و شوق حکایت کند. مکتوب حاکی از نشاط و سرور : حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد.
حافظ.
فرهنگ فارسی
( اسم ) نامه ای که حاکی از شادی و شوق باشد .
فرهنگ عمید
نامه ای که حکایت از شادی و طرب کند، نامه ای که خواندنش شادی و طرب بیاورد.
پیشنهاد کاربران
طرب نامه مضحکهموزیکال بلندی از بهرام بیضایی نوشته به سال ۱۳۷۳ است که بهار و پاییز ۱۳۹۵ در کالجِ دی آنزا در کوپرتینو، کالیفرنیا به نمایش درآمد. نمایشنامه نوشتهٔ بهرام بیضایی به سال ۱۳۷۳ است که هنوز چاپ نشده است. ... [مشاهده متن کامل]
بیضایی این نمایش را در دو بخشِ تقریباً چهارساعته با چهل بازیگر بر صحنه برد: بخش نخست در اوایل بهار ۱۳۹۵ و بخش دوّم در میانه های پاییز همان سال. غیر از متین نصیری ها در نقش غلام سیاه و بازیگران نوآموز دیگر، بازیگران باتجربه ای مانند مژده شمسایی ( در نقش زن حاجی ) و افشین هاشمی ( رئیس مطرب ها ) ، حمید احیا، سپیده خسروجاه، بهزادگلمحمدی، حسین میرزامحمدی، شیما خاکی و غیره نیز در این نمایش بازی کرده اند. پیشْخوانی طَرَبْنامه در یک عروسی بَر تختِحُوض و میان حلقهی مهمانان از واپَسین دَمِ روز تا پگاهِ فَردا بازی میشود! سَرْدَسته و نَقشْپوشها وصفِ شغلِ خُود و نقشهای داستان را به کوتاهی میخوانَند و برای جفتِ جوان و بانی مجلس برکت میطلبَند. گوشهی یکُم میرْمُلَقلَق میبَرَد نُوکرش مُبارَک را در بازار بفروشد. بهانهاَ ش این است که مُبارَک سالی یک دُروغ میگویَد، ولی خیالِ اصلیاَش این است که جای وِی کنیزَکی جوان و خواستنی بِخرد. زَنْحاجی که اسمش عفّت است پیش از آن که از دهانِ حاجی بشنود خَبر شُده است چون جوانکی که خُود را ماهیگیر جا زَده از پُشتِ دَر سراغِ خواهر خُود دختری نُوبَرْنام را گرفته که گفته حاجی خریدهاَند. هَمین جوان بارِ دیگر ادّعا میکُنَد اسمش نیاوَش است؛ و در سخنانِ تنهایی جوان دَرمییابیم نَه برادر که عاشق نُوبَر است و به چهره عوض کردن درِ این خانه پِیِ او آمده است! دَرویشی راستین و گُذَران جوان را هُشدار میدَهد که بپرهیزَد از کلَکهای روزگار و مَردُمی که سُم دارَند! سراَنجام پس از رفتَنِ حاجی و مُبارَک به بازار، زَنْحاجی در را به روی جوان باز میکُنَد. گوشهی دُوُم در مِیدانِ بُزرگ قرار است شاعری را گردن بزنند که اشعار تُندی به نامِ وِی است. شاعر کاغذینْجامه دَر بَر دارَد و هر که بخواهَد عریضهی خویش به وِی میبَندَد تا با خُود آن دُنیا بِبَرَد؛ و غَشغَشِ جلّاد باید با پولْخُردهای کفّارهیی که مَردُمان پای خونِ شاعر میریزَند خرجِ خُود را دَر بیاوَرَد؛ و زَنِ رویپوشیدهی شعرْدوستی منتظر ایستاده تا روحِ شاعر با گردنْزَدَنَش در وِی حلول کُنَد. گوشهی دیگر دستهی کوچکی مُطرِبِ دُورهْگَرد قالیچهی بساط گُستَردهاَند؛ بُزرگِ دَسته و دُخترش به هَمراهیِ رَقّاصهی پیش و پسَرِ وِی که پیشتَرها زَنپوش بوده و حالا جوانپوش است گَهگاه بازیهای خندهْآوَری دَر میآوَرَند. قُلدُرِ گُندهْرجَبْ نامی پاپِیِ آن ها، و هَم پُشتیبان و هَم مُزاحمِ آن هاست. داروغهی نُوپیدایی با یاوَرانِ خُود جانشین داروغهی قَبلی شُدهاَند که فسادَش آشکار و خُودَش بَر دار زَده شُده. نُوبَر که از دستِ بَندهْفُروش میگُریخته و سرانجام در زنجیر میبَرَندَش به داروغه شکایَت میبَرَد که ناپدَرَش مُلّاباقِرْنامی که روی خانه و زندگی آن ها اُفتاده و پدر و مادرش را آن دُنیا فرستاده وِی را دَستِ بندهْفُروش داده بفروشَد. همان دَم مُلّاباقِر با لَقَبِ میرْمُذَبذَب که به گُفتهی نُوبَر دَمی شاعر است و دَمی حکیم و دَمی مُلّایِ مَکتَبْدار و دَمی تاجِرِ بندهْفُروش و دَمی دَرویش پدیدار میشود و چنان پُراُبهّت و مُوَجَّه است که دیگر کسی دُروغهای نُوبَر را باوَر نمیکُنَد و با هَمهی دلسوزیِ کنیزِ سیاهی به نام گُلزار و غُلامِ گولی به نامِ حَنظَل سَرْاَنجام بَندهْفُروش نُوبر را زَنجیرْبسته میبَرَد. در قالیچهی مُطرِبها به جوانپوش و رَقّاصه که برای حفظِ دسته خواهر و برادر خوانده میشُدند گُفته میشود که دَر واقع برادر و خواهر نیستند و برای عروسی مانعی ندارَند. لابهلای هَمهی این داستانها تلاشِ حاجی برای فروشِ مُبارَک به جایی نمیرِسَد بِدین عیبِ بزرگ که سالی سیصد و شصت و چهار روز راست میگویَد؛ و حاجی ناگهان دَر مییابَد پولِ خریدِ کنیزَک و رسیدِ پیشْپَرداختِ وِی را خانه جا گُذاشته است و مُبارَک را میفِرستَد بیاوَرَد.