طبع

/tab~/

مترادف طبع: چاپ، نشر، خو، سرشت، شیمه، منش، نهاد، ذوق، قریحه، شاعری، تمایل، گرایش، رغبت، میل، استعداد، طبیعت، مزاج، ذائقه، هریک از چهار عنصر اصلی، هریک از چهارخلط اصلی، اخلاط چهارگانه، سلیقه، پسند

برابر پارسی: خوی، گوهر، چاپ، سرشت، منش، نهاد

معنی انگلیسی:
disposition, habitude, humor, inclination, temper, temperament, like, impression, printing, nature

لغت نامه دهخدا

طبع. [ طَ ] ( ع اِ ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده. ج ، طباع. ( منتهی الارب ). خوی. ( دستور اللغة ادیب نطنزی ). طبیعت. ( مهذب الاسماء ). آخشیج. ( فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی ). سرشت. ( مقدمة الادب زمخشری ). خلقت. فطرت. طینت. خمیره. جبلت. نهاد. آب و گل. منش.( نصاب ). گوهر. گهر. غریزه. آن چیزی که آدمی بر آن آفریده شده است. توس. نحاس. آنچه بر انسان بغیر اراده وارد آید و بقولی جبلتی است که انسان بر آن آفریده شده است. ( از تعریفات جرجانی ) : و این خرخیزیان مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز. ( حدود العالم ).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.
منجیک.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ.
فردوسی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214 ). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان واحوال و عادت ایشان نه چون دیگران است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 ). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274 ). طبع این خداوند دیگر است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407 ). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ).
ز هولش دل و طبع روباه گیردبیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

مهرکردن، مهرزدن برنامه، نقش کردن، چاپ کردن، سجیه، خوی، سرشت، نهاد
۱ - ( مصدر ) مهر کردن برنامه . ۲ - نقش کردن . ۳ - ساختن شمشیر . ۴ - سکه زدن . ۵ - پس گردن کسی زدن . ۶ - چاپ کردن . ۷ - ( اسم ) سرشت نهاد . ۸ - مزاج . ۹ - طبیعت . ۱٠ - رغبت میل . ۱۱ - قریحه شعری استعداد شعر سرایی . ۱۲ - ذات جمع : طباع . یا باب طبع کسی . موافق میل او به دلخواه وی . یا دختر طبع . زاده طبع . یا زاده طبع . شعر . یا طبع جامد . قریحه نا موزون . یا طبع سلیم . قریحه درست . یا طبع عروس . زاده طبع . یا طبع کافوری . ۱ - مزاد سرد و خشک . ۲ - طبع سوداوی . ۳ - کند طبع و خنک و بارد . ۴ - یخ بسته . یا گوهر ( گهر ) طبع . زاده طبع .
هو طمع طمع او زشت خوی ناکس طبیعت ریمناک است که شمر ندارد از زشتی و ناکسی .

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - ذات ، سرشت . ۲ - استعداد شعر گفتن داشتن .
(طَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - مهر کردن ، سر زدن . ۲ - نقش کردن . ۳ - چاپ کردن .

فرهنگ عمید

۱. خوی، سرشت، نهاد.
۲. استعداد، توانایی.
۳. (اسم مصدر ) چاپ کردن، چاپ.
۴. (طب قدیم ) مزاج.
۵. [قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا ).
* طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بی تکلف شعر بگوید.

واژه نامه بختیاریکا

طعو؛ گُر

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] طبع، به مزاج اطلاق می شود.
از احکام مرتبط با آن در باب های طهارت ، صلات و اطعمه و اشربه سخن گفته اند.
← باب طهارت
۱. ↑ الالفیة و النفلیة، ص۹۲.۲. ↑ الحدائق الناضرة، ج۲، ص۱۴۵.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، زیر نظر آیت الله محمود هاشمی شاهرودی، ج۵، ص۱۷۸، برگرفته از مقاله طبع.
...

[ویکی الکتاب] معنی طَبَعَ: مُهر زد ( بر دل مهر زدن کنایه از این است که راه ورود هدایت و نور به آن دل را ببندند همانطور که وقتی چیزی را مُهر وموم می کنند چیزی نمی تواند به آن وارد شود.)
معنی طُبِعَ: مُهر زده شد ( بر دل مهر زدن کنایه از این است که راه ورود هدایت و نور به آن دل را ببندند همانطور که وقتی چیزی را مُهر وموم می کنند چیزی نمی تواند به آن وارد شود.)
معنی تَبِعَ: پیروی کرد
معنی تُبَّعٍ: نام یکی از پادشاهان یمن
معنی نَجَسٌ: نجس - هر چیز پلیدی که طبع انسان از آن تنفر داشته باشد
معنی نِعْمَتِهِ: نعمت او(نعمت :هر چیز سازگار با طبع و مفید و لذت بخش)
معنی نِعْمَتِیَ: نعمت من(نعمت :هر چیز سازگار با طبع و مفید و لذت بخش)
معنی نِعَمَهُ: نعمتهایش (نعمت :هر چیز سازگار با طبع و مفید و لذت بخش)
معنی نَعَّمَهُ: به او نعمت داد(نعمت :هر چیز سازگار با طبع و مفید و لذت بخش)
معنی نِعْمَتَ: نعمت - هر چیز سازگار با طبع و مفید و لذت بخش (نعمت برای هر چیز عبارت است از نوع چیزهائی که با طبع آن چیز بسازد ، و طبع او آن چیز را پس نزند و از آنجا که موجودات جهان، همه به هم مربوط و متصلند لذا بعضی که سازگار با بعض دیگرند، نعمت آن بعض بشمار میرون...
معنی نَعْمَاءَ: انعامی و نعمتهایی که اثر آن بر صاحبش ظاهر باشد (نعمت :هر چیز سازگار با طبع و مفید و لذت بخش)
ریشه کلمه:
طبع (۱۱ بار)

دانشنامه آزاد فارسی

طَبْع
(به معنی سرشت و خمیره) در اصطلاح فلسفه عبارت از آن چیزی است که شیء بدان حالت خلق می شود. در اقسام مولّدات، یعنی معدن و نبات و حیوان، طبع به معنی مزاج تفسیر می شود و چون هر موجود مزاج خاص خود را دارد، دارای طبع ویژه است. فلاسفه بر این باورند که منشأ طبع همان صورت نوعیه است که موجب تخصّص صورت جسمیه به حالت خاص می شود، از این رو گاه «طباع» (جمع طبع) را به معنای همان صُوَر نوعیه به کار برده اند.

جدول کلمات

چاپ

مترادف ها

addiction (اسم)
خو گرفتگی، عادت، اعتیاد، اعتیاد دادن، میل، تمایل، خوی، طبع، فرقه

nature (اسم)
نهاد، خوی، طبع، روح، خیم، سیرت، نوع، گونه، خاصیت، سرشت، طبیعت، خو، فطرت، افرینش، مشرب، خمیره، ذات، ماهیت، گوهر، غریزه، منش

character (اسم)
نهاد، خوی، طبع، شخصیت، دخشه، خط، خیم، سیرت، رقم، خاصیت، سرشت، طبیعت، صفات ممتازه، خط تصویری، خو، مونه، هر نوع حروف نوشتنی و چاپی

temper (اسم)
خوی، طبع، خشم، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، قلق

printing (اسم)
طبع، چاپ، چاپ پارچه، باسمه زنی

publication (اسم)
طبع، اشاعه، انتشار، نشر، نشریه، نگارش، طبع ونشر

leaning (اسم)
انحراف، میل، تمایل، طبع، کجی، علاقه شدید به چیزی، تمایلات

فارسی به عربی

انطباع , ختم , طباعة

پیشنهاد کاربران

طبع:چاپ.
طبع ( طبیعت، سرشت، ذات، خو ) :
حافظ: گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
عیب دل کردم که وحشی طبع و هرجایی مباش.
همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
...
[مشاهده متن کامل]

خو، سرشت ( دری )
ذات ( اوستایی )
چیهر cihr ( مانوی )
طبع: ( ذوق، قریحه ) .
همتای پارسی: سنکاوی sankāvi ( سنسکریت: santkavi )
طبع: ( همت ) و با واژه ی بلند به کار می رود.

درود بر همگی: )
تهی بودن، تهی شدن: خُلُوّ.
تهی کردن: تخلیه.
تهی بودنش از چیزهای بیرونین: خُلُوُّهُ عن الأمور الخارجیّة.
تهی شدن تن از چیزهای بیرونین: خلُوُّ الجسم عن الأمور الخارجیة، خلوُّ الجسم مع طبعه عن الامور الخارجیة.
...
[مشاهده متن کامل]

تهی کردن تن از چیزهای بیرونین: تخلیة الجسم عن الأمور الخارجیة، تخلیة الجسم مع طبعه من الامور الخارجیّة.
اگر تهی از چیزهای بیرونین بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه من الامور الخارجیة، لو خُلِّیَ مع طبعه من الامور الخارجیّة.
هنگامی که تهی از چیزهای بیرونین بشود: حین ما خُلِّیَ و نفسَه من الامور الخارجیة، اذا خُلِّیَ مع طبعه من الامور الخارجیّة.
پارسی را پاس بداریم. . .
پارسی توان واژه سازی بالایی دارد. . .

اگر به خود واگذاشته بشود: لو خُلِّیَ و نفسَه، لو خُلِّیَ و طبعَه.
این دانش واژه ( اصطلاح ) زمانی بکارمی رود که می خواهیم تنها به خود چیزی بنگریم بی نگریستن به دست اندرکاران بیرونی.
پارسی توان واژه سازی بالایی دارد. . .
به زبان سنگسری
ذات zat
خوی khoy
وِجود wejod
چاپ ، مُهر کردن ، نقش کردن
طبع : ذات
طبع
طبیعت
سرشت
درست ترجمه نشده
معنی ( طبع علی ) با ( طبع فی ) فرق میکنه که دراینجا همش ( طبع علی ) یا ( طبع ) که اسم هست ترجمه شده
سرنوشت، هستی، ذات
سلیقه میل
ساات
طبع : ذوق و استعداد
مهر - در حجاب_ محجوب
آیه قرآن:بلکه خداوند در اثر کفرشان قلبشان را طبع کرد ( بل طبع الله علیها بکفرهم )
ذات، خلق
استغنای طبع :توانگری، ارجمندی، والا مقام
ذات، خلق و خوی، طبیعت
ذوق و استعداد
طبع = ذات و سرشت
تبع = پیروی، پیروان
افست، منتشر، نشر، باسمه، دروغ، شایعه، گزافه، اغراق
سرشت ، طبیعت ، ذوق
کاربرد در جمله : 🍯🍯
از خاکساران متواضع هیچ کس را این فروتنی و سلامت طبع نیست که شتر راست ( خارج 88 )
مزاج ( صفرایی، سودایی، دموی و بلغمی )
نگارش
باسمه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)

بپرس