طبخی

لغت نامه دهخدا

طبخی. [ طَ ] ( ص نسبی ) منسوب به طبخ. || پُخت. آنچه ویژه فن آشپزی باشد.

طبخی. [ طَ ] ( اِخ ) وی از قزوین است واوقات خود را بطباخی میگذراند. شخصی است درویش نهاد و نامراد. کهنه شاعر است و شعر خود را چنان دردمندانه و مؤثر میخواند که بشنونده رقت دست میدهد. بمناسبت شغلش که عاشقی نیز بر آن افزوده و مزید علت شده است ، همواره گریان و پریشان است. این ابیات از اوست :
نی غم ما و نه پروای دل ما یار را
در میان بیهوده از ما رنجشی اغیار را
نمونه تن فرسوده شهید تو بود
همای عشق به دشتی که استخوان انداخت
کم التفاتی ازغمزه تو فهمیدم
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت.
یک شب انیس دیده گریان من شدی
بستی به روی دیده من راه خواب را.
فتاد پرتو روی توام بخلوت دل
چه شعله ها که برآمد ازین چراغ مرا.
طبخی وجود توست درین ره حجاب تو
آهی ز دل برآر و بسوز این حجاب را.
رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمه رشیدیاسمی ص 88 شود. ( ترجمه مجمعالخواص ص 199 ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) منسوب به طبخ . ۲ - آن چه ویژه فن آشپزی است پخت .
وی از قزوین است و اوقات خود را بطباخی میگذراند شخصی است درویش نهاد و نامراد

پیشنهاد کاربران

بپرس