طاسک

لغت نامه دهخدا

طاسک. [ س َ ] ( اِمصغر ) مصغرطاس است. ( آنندراج ). طاس خرد. ( شمس اللغات ). رجوع به طاسچه شود. || در بازی نرد کعب ، کعبة، هر دو طاس نرد. کعبتین. رجوع به طاس شود :
نقش از طاسک زر چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس.
سلمان ساوجی.
|| مرادف طاس در معانی آویزهای طلا و نقره و اسباب زینت و حقه سیم که آنها را از رایت و بر گستوان و گردن اسب و مانند اینها در می آویخته اند :
بهمه ملک زمین ز آنکه فرو نارد سر
مهچه رایت او گشته فلکسا بینی
طاسک رایت مشکین سلبش را که ز دور
چون مه بدر فراز شب یلدا بینی.
اثیرالدین اومانی.
تیغ را گر آب دادندی ز لطفت دروغا
آب حیوان ریختی در طاسک برگستوان.
سیف اسفرنگ.
مه طاسک گردن سمندت
شب طره گیسوی سیاهت.
جمال الدین عبدالرزاق.

فرهنگ فارسی

۱ - طاس کوچک طاس خرد . ۲ - کعب کعبه یکی از کعبتین . ۳ - آویز های طلا و نقره طاس . ۴ - حقه سیم ( از اسباب زینت ) طاس . ۵ - طاس کوچک که در منجوق و پرچم تعبیه شده است . یا طاسک پرچم . طاس پرچم . یا طاسک منجوق . ماهچه علم .

فرهنگ عمید

۱. آویز پیاله مانندی از طلا یا نقره که برگردن اسب یا پرچم آویزان می کنند.
۲. طاسی که در بازی نرد به کار می رود.

پیشنهاد کاربران

بپرس