تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس.
خسروی.
سیه چهره و ریش کافورگون دو چشمش بمانند دو طاس خون.
فردوسی.
یکی طاس پر گوهر شاهوارز دینار چندی ز بهر نثار.
فردوسی.
همان هر چه زرین به پیش اندر است اگر طاس و جام است وگر مجمراست.
فردوسی.
بجوشید بر هر دو جوشن زخشم چو دوطاس خون کرده از کینه چشم.
فردوسی.
بگفت این و از بارگه شد برون دو چشمش بمانند دو طاس خون.
فردوسی.
سنگی زده است پیری بر طاس عمر توکان را بهیچ روی نیارد کس التیام.
ناصرخسرو.
اینت مسکر حرام کرد چو خوک وانت گفتا بجوش و پر کن طاس.
ناصرخسرو.
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بودپارینه پر ز شهد مصفی از آن تو.
وحشی.
|| درفارسی ظرفی که بحمام برند و در آن آب کرده نزد خویش نهند استعمال را. این ظرف را در ترکی هم طاس گویند.- سرطاس نشاندن ؛ به جربزی و مکر کسی را بگفتن راز بازداشتن.
- طاس گم شدن ؛ هیاهوی برپا شدن. قیل و قال برخاستن.
|| و نیز نام جامه زرتار. ( از چراغ هدایت ) ( غیاث اللغات ).
|| قبه مانندی از فلز در گردن نیزه که پرچم را در آن آویزند. ( شرح دیوان خاقانی ) :
جهان بپرچم طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
خاقانی.
|| آویزهای طلا و نقره که بر علم آویزند. ( شرح دیوان خاقانی ) : کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آذرش.
خاقانی.
|| حقه سیم ؛ از اسباب زینت است. ( شرح دیوان خاقانی ) : بیشتر بخوانید ...