ضیزن

لغت نامه دهخدا

ضیزن. [ ض َزَ ] ( اِخ ) بتی بوده است عرب را. رجوع به بت شود.

ضیزن. [ ض َ زَ ] ( ع ص ، اِ ) طفیلی. طفیل. ( مهذب الاسماء ). || نگاهبان معتمد. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || فرزندان مرد و عیال و انبازان او. ( منتهی الارب ). اولاد و عیال مرد و شریکان او. ( منتخب اللغات ). || آب ده چالاک. ( منتهی الارب ). || بازرگانی که متاع را نگاه دارد تا گران فروشد. ( منتهی الارب ). محتکر. || مس و مانند آن که میان سوراخ بکره یا تیر بکره باشد. ( منتهی الارب ). چوبی که بکره را بگیرد. چوبی که سوراخ بکره را تنگ کند اگر فراخ گردد. || فرزندکه مزاحم پدر خود باشد درباره زن وی. ( منتهی الارب ). آنکه پدر را مزاحمت رساند و با زن پدر یکی باشد. ( منتخب اللغات ). || آنکه بر سر چاه زحمت دهد و انبوهی کند. ( منتهی الارب ). آنکه بر سر چاه هنگام آب خوردن زحمت دهد و انبوهی کند. ( منتخب اللغات ).

ضیزن. [ ض َ زَ ] ( اِخ ) ابن معاویة العبید السلیحی القضاعی. فرمانروای شهر خضر در میان دجله و فرات بعهد شاپور پسر اردشیر. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ذکر پادشاهی شاپور پسر اردشیر آرد:... او را [ شاپور را ] با ضیزن ملک عرب حرب افتاد و او از دشت رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد و حصار به دست شاپور اندر نهاد و ضیزن کشته [ شد ] و [ شاپور ] این دختر را به زن کرد و باز بکشتش چنانکه گفته شود، و اندر شاهنامه فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذوالاکتاف را افتاد و نام ضیزن طایر گوید، در سیرالملوک چنانست که شاپور اردشیر بود، و اﷲ اعلم. ابن البلخی در فارسنامه گوید: و از سرگذشت او [ شاپور پسر اردشیر ]یکی آن است که امیری بوده ست از امرای عرب ضیزن نام از قبیله بنی قضاعه و خلقی بسیار بر وی جمع شده بود ودر کوهها که بحدود تکریت است قلعه ای داشت محکم و دروقتی که شاپور بخراسان بود بی ادبیها و دست درازیها کرد، پس چون شاپور بازآمد قصد او کرد و مدتی حصار او می داد و قلعه او نمی شایست [ ظ: نمیتانست ، یا نمیدانست ، یا نمی یارست ] ستدن و این ضیزن دختری داشت نضیره نام شاپور را بدید و بر وی عاشق شد و در سِر پیغام داد به شابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم تا بستانی ، شاپور بر این جملت عهد بست و دختر راه گشادن آن بدو نمود و قلعه بستد و ضیزن را و هر کی در آن قلعه بودند بکشت و این دختر رابیاورد و زن کرد، و سخت پاکیزه و باجمال بود، و گویند یک شب با شاپور بهم در جامه خواب خفته بود، می نالید، شاپور پرسید که از چه می نالی ، این دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند، چون بدیدند ورق موری ( ؟ ) بر پهلوی او سخت شده بود و آن را مجروح کرده و خون روان شده ، شاپور از آن در تعجب ماند و او را گفت پدرت تو را چه غذا می داد که چنین نازک برآمده ای ، دختر گفت مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی و شراب مروّق بجای آب. شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی که تو را بدین سان پرورید بدیگری چگونه شایی. بفرمود تا گیسوهای او را در دنبال اسب توسن بستند تا می دوید و او را پاره پاره گردانید.بیشتر بخوانید ...

پیشنهاد کاربران

بپرس