ضیح
لغت نامه دهخدا
ضیح. [ ض َ ] ( ع مص ) به آب آمیختن شیر را. || خراب و خالی گردیدن شهرها. ( منتهی الارب ).
ضیح. ( ع اِ ) آفتاب. || روشنی آفتاب. ( منتهی الارب ). || زمین هموار. || هرچه بر آن آفتاب رسیده باشد. || بقول عامه از اتباع ریح است ، و گویند: جاء فلان بالضیح و الریح ؛ یعنی آورد تمامی آن که بر وی آفتاب می تابد و باد می وزد. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
به معنی ( نور ) است.