برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا.
ابوالمثل.
بدانگهی که هور قیرگون شودچو روی عاشقان شود ضیای او.
منوچهری.
مجرّه چون ضیا که اندراوفتدبروزن و نجوم او هبای او.
منوچهری.
عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شوتا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خردگرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبندتا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست.
مسعودسعد.
چونانکه شب نبیند هرگز ولی اوزیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم.
مسعودسعد.
دولت از رای اوگرفته شرف عالم از روی او گرفته ضیا.
مسعودسعد.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطرنجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
خاقانی.
مشرق دین راست صبح ، صبح هدی را ضیاخانه دین راست گنج ، گنج هدی را نصاب.
خاقانی.
دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در اوشمع خزانه ٔملکوت افکند ضیا.
خاقانی.
نه روح را پس ترکیب صورتست نزول نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
خاقانی.
چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرورچو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.
خاقانی.
نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیاآن ِ خورشید این فروخوان از نُبا.
مولوی.
شمس راقرآن ضیا خواند ای پدروآن قمر را نور خواند این را نگر.
مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه ، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق. بیت :بیشتر بخوانید ...