آنچه بعلم تواندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.
دقیقی.
چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره.
این بود ملک را بجهان وقتی آرزواین بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
زیرا که میرداند در فضل او تمام ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری.
خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. ( تاریخ بیهقی ص 55 ).مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.
ناصرخسرو.
چون ضمیر عاشقان شد روی خاک از جهان برخاست جغد قیرفام.
ناصرخسرو.
وز آن گشت تیره دل ِ مرد نادان کز اوی است روشن به جان در ضمیرم.
ناصرخسرو.
خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او [ شیطان ] آگاه نبودند. ( قصص الانبیاء ص 18 ). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. ( کلیله و دمنه ). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. ( کلیله و دمنه ). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. ( کلیله و دمنه ).درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.
خاقانی.
آن دید ضمیرم از ثنایت کز نیسان بوستان ندیده ست.
خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی طناب او همه حبل اللَّه آید از اطناب.
خاقانی.
از روشنی او نزدی کس بدو مثل گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی.
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.
سعدی ( گلستان ).
سخنی کآن ز اهل درد آیدهمچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
تا ضمیری است مر مرا بنظام تا زبانیست مر مرا گویا.
؟
|| نهانی. نهفته. ( منتهی الارب ) : چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.
مولوی.
|| نهان. نهفت : در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. ( تاریخ بیهقی ص 273 ). || چیزی مُضمَر. آنچه در دل گیرند. ( مهذب الاسماء ). آنچه در دل باشد : بیشتر بخوانید ...