ضمد
لغت نامه دهخدا
ضمد. [ ض َ ] ( اِخ ) جایگاهی است میان مکه و یمن در طریق تهامة. ( معجم البلدان ).
ضمد. [ ض َ ] ( ع ص ) تر از درخت و خشک آن ، گویند: شبعت الابل من ضمد الارض ؛ ای من رطبها و یابسها. ( منتهی الارب ). تر و خشک درخت. ( مهذب الاسماء ). خشک و تر. ( منتخب اللغات ). || بهترین از گوسفندان و ردی آنها. ( منتهی الارب ). گوسفندان خوب. ( منتخب اللغات ). خرد و بزرگ از گوسفند. ج ، اضماد. ( مهذب الاسماء ). || فربه و لاغر ( از اضداد است ). ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || زبون. ( منتخب اللغات ).
ضمد. [ ض َ ] ( ع مص ) بستن ضماد را بر جراحت. ( منتهی الارب ). دارو بر جراحت بستن. ( منتخب اللغات ) ( تاج المصادر ). داروی بر جراحت کردن. ( زوزنی ). || زدن عصا را بر سر کسی. ( منتهی الارب ). عصا بر سر زدن کسی را. ( منتخب اللغات ). || مدارا کردن. ( منتهی الارب ). مداجاة. || برابری کردن در چیزی. ( منتهی الارب ). برابری کردن با کسی در چیزی. ( منتخب اللغات ). || دومعشوق گرفتن زن. ( منتهی الارب ). ابوذُؤَیْب گوید:
تریدین کیما تضمدینی و خالداً
و هل یُجمع السیفان ویحک فی غمد.
دو دوست گرفتن زن. ( منتخب اللغات ). دو دوستگان بهم داشتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). || جمع نمودن دو چیز را با هم. گویند: ضمد الثورین ؛ ای جمعهما للعمل بهما. ( منتهی الارب ).
ضمد. [ ض َ م َ ] ( ع مص ) خشک شدن. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || دشمنی کردن. ( منتخب اللغات ). || کینه گرفتن. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ) ( زوزنی ). || سخت خشم گرفتن بر کسی. ( منتهی الارب ).
ضمد. [ ض َ م َ ] ( ع اِ ) کینه. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ) ( مهذب الاسماء ). || حق دیرینه از دیت یا دین. گویند: ضمد عند فلان ؛ ای الغابر من الحق من معقلة او دین. ( منتهی الارب ). بقیه حق کسی از دین و دیت. ( منتخب اللغات ).
ضمد. [ ض َ م َ ] ( اِخ ) موضعی است به یمن. ( منتهی الارب ). از قرای عثر بجانب کوه. ( معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید