ضمج

لغت نامه دهخدا

ضمج. [ ض َ ] ( ع مص ) نیک آلودن بدن را به بوی خوش و تر کردن از آن. ( منتهی الارب ).

ضمج. [ ض َ ] ( ع اِ ) جانورکی است گزنده بدبوی. ( منتهی الارب ). جانوری است گنده بوی. ( منتخب اللغات ). اسم کرمی است که بهندی کهثمل نامند. ( فهرست مخزن الادویه ).

ضمج. [ ض َ م َ ] ( ع مص ) برانگیخته و تیز شدن شهوت غیرطبیعی. ( منتهی الارب ). هیجان علت غیرطبیعی. ( منتخب اللغات ). || دوسیدن بزمین. ( منتهی الارب ). چسبیدن بزمین.

ضمج. [ ض َ م َ ] ( ع اِ ) آفتی است که بمردم رسد. ( منتهی الارب ). علتی است. ( منتخب اللغات ).

پیشنهاد کاربران

بپرس