لغت نامه دهخدا
ضف. [ ض َف ف ] ( ع ص ) رجل ٌ ضَف ﱡالحال ؛ تنک و رقیق حال. آنکه آمد کم دارد و عیال بسیار. ( منتهی الارب ). آنکه دخل او کم از خرج است.
ضف. [ ض َف ف ] ( ع مص ) دوشیدن ناقه را بهمه کف دست. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). الحلب بالکف کلّها. ( تاج المصادر ). || گرد آوردن چیزی را. || بندکردن انگشتان خود را نزدیک به آتش. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید