ز خاک پای تو روشن شود دو چشم ضریر
بیاد کردن نام تو به شود بیمار.
فرخی.
دایم بخواجه چشم بزرگان قریر بادچشم کسی که شاد نباشد به او ضریر.
فرخی.
خیال مور ببیند ضریر در شب تاراگر ضمیر تو نور افکند بچشم ضریر.
معزّی.
چون به پیش تو نیست یوسف توپس چو یعقوب جز ضریر مباش.
سنائی.
یعقوب هم به دیده معنی بود ضریرگر مهر یوسفی بیهودا برافکند.
خاقانی.
حرف قرآن را ضریران معدنندخر نبینند و بپالان برزنند.
مولوی.
چون عصا شد آلت جنگ و نفیرآن عصارا خرد بشکن ای ضریر.
مولوی.
هر جمادی را کند فضلش خبیرغافلان را کرده قهر او ضریر.
مولوی.
آن زمرّد باشد این افعی پیربی زمرد کی شود افعی ضریر.
مولوی.
فی الجمله نکاحش با ضریری بستند. ( گلستان ).|| بیمار. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || لاغر. ( منتخب اللغات ) ( مهذب الاسماء ). نحیف. ( منتهی الارب ). || هر چیز که نقصان رسیده باشد آنرا. ( منتهی الارب ). آنکه به او ضرر رسیده باشد. ( منتخب اللغات ). || ( اِ ) رشک. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). غیرت. || ( ص ) مرد شکیبا. ( منتخب اللغات ). || ( اِ ) صبر. یقال : انه لذوضریر علی الشی ٔ؛ اذا کان ذاصبر و مقاساة له. || کرانه وادی. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). کنار رود. ( مهذب الاسماء ). || نَفْس. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || باقی تن. ( منتهی الارب ). بقیه تن. ( منتخب اللغات ). باقی تن چون ضعیف شود. ( مهذب الاسماء ). || ( ص ) ستور ساکن. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ): ناقة ضریر؛ شدیدة بطیئة اللغوب. || ( اِ ) شوی دو سه زن. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) جمع میان دو زن. ( منتهی الارب ).
ضریر. [ ض َ ] ( اِخ ) رجوع به ابومقاتل ضریر شود.
ضریر. [ ض َ ] ( اِخ ) المعلم. ابواسحاق. تابعی است.
ضریر. [ ض َ ] ( اِخ ) انطاکی. رجوع به داود ضریر انطاکی شود.
ضریر. [ ض َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن عبدالعزیز البغدادی مکنی به ابوموسی و معروف به ضریر النحوی. مصنف کتاب الفرق و کتاب الانشاء و جز آن ، و نیز او را شرحی است بر مختصر فی فروع الحنفیه نجم الدین. ضریر ساکن مصر و مؤدب فرزند مهتدی بود و یعقوب بن یوسف از وی روایت کند. ( روضات الجنات ص 450 ).بیشتر بخوانید ...