ضد

/zedd/

مترادف ضد: خلاف، عکس، مباین، مخالف، مغایر، نقیض، وارونه، ناجور، ناسازگار، خصم، دشمن، عدو

متضاد ضد: موافق

برابر پارسی: پاد، ناساز، ناسازگار، ناهمسو

معنی انگلیسی:
contrary, opposite, antagonist, antonym, contradictory, opposite or opposed, anti, counter, anti-, converse, counter-, cross, head, inimical, proof _, repellent

لغت نامه دهخدا

ضد. [ ض ِدد / ض ِ ]( از ع ، ص ، اِ ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد در لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و نزد حکماء قسمی از مقابل است. و لغات اضداد بیانش ضمن بیان معنی لفظ لغت خواهد آمد، ان شأاﷲ تعالی - انتهی. در اصطلاح لغویین کلمه ای که دو معنی دهد متضاد با یکدیگر، چون فرازکردن که بمعنی بستن و باز کردن است و جعد که بمعنی کریم و بخیل است و چون قُرْء که بمعنی حیض و طُهر است و ظن که بمعنی گمان و یقین است و خفیه که بمعنی نهان و آشکار است و بیع که بمعنی خریدن و فروختن است و نبل که چیز خردو بزرگ است و شِف ، بمعنی سود و زیان و ذفر، بوی خوش و ناخوش و ودیعه ، امانت که بکسی دهی یا ستانی و جَون ، بمعنی سیاه و سفید. || آنکه نسبتش با دیگری چنان باشد که با او تواند نبودن و هر دو با هم نتوانند بودن ، چنانکه نسبت سیاهی بسفیدی چه سیاهی باسفیدی توانند نبودن چنانکه سرخی با...، و جز آن. || امر وجودی که با امر وجودی دیگر قابل اجتماع نباشد. ناهمتا. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) ( زوزنی ). نامانند. ( زمخشری ). صُتة. ( منتهی الارب ). خلاف چیزی. وارو. مخالف. ( منتخب اللغات ) :
کردار تو ضد همه کردار زمانه
از دل بزداید لَطَفت بار زمانه.
منوچهری.
نیت و درون خود را آلوده ٔبضدّ این گفته نگردانم. ( تاریخ بیهقی ص 316 ).
اگر بضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندْش زیر و زبر تخت و افسر، آتش و آب.
مسعودسعد.
می دانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 274 ).
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضدّ را از ضد توان دید ای فتی.
مولوی.
چون شدی در ضد ببینی ضد آن
ضدّ را از ضد شناسند ای جوان.
مولوی.
چون نمی ماندهمی ماند نهان
هر ضدی را تو بضدّ آن بدان.
مولوی.
چون نباشد شمس ضدّ زمهریر.
مولوی.
می گریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا.
مولوی.
آن نفاق از ضدّ آید ضدّ را
چون نباشد ضدّ نَبْوَد جز بقا.
مولوی.
گر نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.
مولوی.
پس بضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور.
مولوی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

مخالف، دشمن، ناساز، ناسازگار، ناهمتا
۱ - مغایر . ۲ - دشمن عدو خصم . ۳ - ناساز ناسازگار . ۴ - دو کلمه متحد اللفظ و محتلف المعنی مانند فراز کردن که به معنی بستن و باز کردن است . ۵ - آن که نسبتش با دیگری چنان باشد که با او نتواند بودن و هر دو با هم توانند نبودن چنانکه نسبت سیاهی به سفیدی چه سیاهی با سفیدی نتواند بودن لیکن هم سیاهی و هم سفیدی توانند نبودن . دو شئ را ضد یکدیگر گویند در صورتی که میان آن دو غایت خلاف و بعد باشد به نحوی که در محل واحد جمع نگردند جمع : اضداد . یا بر ضد . ضد علیه . توضیح بعضی بر آنند که این ترکیب صحیح نیست چه بر خود معنی ضد دارد و گویند به جای آن باید ضد یا علیه را به کار برد ولی این ترکیب مورد استعمال قدما بوده است : تا بهفت افلاک بر آن هفت را باشد مسیر تا بود بر ضد ایشان این دوو ده را ثبوت ... یا ضد جاسوسی . اداره ای که وظیفه آن خنثی کردن عملیات جاسوسی دول بیگانه است . یا ضد سم . پاد زهر پازهر . یا ضد ضرب . موقعی است که روی ضرب قوی یا قسمت قوی یک ضرب سکوت باشد . یا ضد ضربه . دستگاهی که ساختمانش طوری باشد تا بر اثر سقوط یا ایراد ضرب از کار نیفتد : ساعت ضد ضربه . یا ضد عفونی . آن که عفونتش زایل شده . یا ضد عفونی شده . پاک شده از پلیدی و نا پاکی و میکرب . یا ضد عفونی کردن . از ناپاکی و عفونت زدودن . محل یا موضعی را که قبلا آلودگی داشته و یا مشکوک به ناپاکی از میکرب و مواد آلوده کننده پاک کردن گندزدایی پلشت بری . یا ضد عفونی کننده. موادی که برای ضد عفونی کردن بکار روند وسایل و داروها و اجسام و عناصری که آلودگیها را پاک کنند و میکربها را از بین ببرند گندزدا پلشت بر .

فرهنگ معین

(ض دُ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - مخالف . ۲ - دشمن . ۳ - ناهمگون ، ناسازگار. ، ~ و نقیض ویژگی دو یا چند امر نسبت به هم ، به طوری که با وجود یکی دیگر نمی تواند باشد.

فرهنگ عمید

۱. ناساز، ناسازگار، مخالف، ناهمتا.
۲. [قدیمی] مثل، نظیر، همتا. &delta، در معنای ۱ و ۲ از اضداد است.
۳. جلوگیری کننده.
۴. (صفت ) (ادبی ) ویژگی کلمه ای که بر دو معنی متضاد دلالت دارد، مانند خود کلمۀ ضد که در عربی هم به معنی مخالف و ناهمتا است و هم به معنی مثل و نظیر و همتا.
۵. (اسم ) [قدیمی] دشمن.
* ضدسم: پادزهر، پازهر.
* ضدضربه: ویژگی چیزی که طوری ساخته شده باشد که هرگاه ضربه برآن وارد شود از کار نیفتد: ساعت ضدضربه.
* ضدعفونی: (پزشکی ) پلشت بری.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ضِدّ به معنای منافی می باشد.
ضد هم در فلسفه کاربرد دارد و هم در اصول فقه .در فلسفه عبارت است از هر امر وجودی ای که با امر وجودی دیگر نهایت تنافی را دارد؛ به گونه ای که به هیچ وجه با هم در یک جا جمع نمی شوند؛ لیکن در اصول فقه ضد به مطلق منافی و معاند تعریف شده است؛ خواه امر وجودی باشد، مانند تنافی ازاله نجاست از مسجد با نمازی که وقتش تنگ است، و یا امر عدمی، مانند منافات داشتن ترک نماز با نماز که نقیض نامیده می شود. در اصطلاح اصولیان، قسم نخست، ضدّ خاص و قسم دوم ضدّ عام نام دارد. از آن در اصول فقه سخن گفته اند.از مباحث مطرح در علم اصول ، مسئله ضد است؛ بدین معنا که هر گاه مولا به یکی از دو ضد امر کند، آیا چنین امری اقتضای نهی از ضد آن را دارد یا نه؟ مقصود از اقتضا لابدیت و لزوم نهی از ضد هنگام امر به چیزی است. این لابدیت یا به جهت دلالت امر بر نهی از ضد به یکی از دلالت های سه گانه مطابقی، تضمّنی و التزامی است و یا بدان جهت است که لازمه عقلی امر به چیزی نهی از ضد آن است. مسئله ضد به دو مسئله منحل می شود که موضوع یکی از آن دو ضدّ عام و دیگری ضدّ خاص است.
ضدّ عام
به گفته برخی، اختلاف اصولیان در ضدّ عام در اصل اقتضا نیست؛ زیرا بر حسب ظاهر، آنان بر اصل اقتضا اتفاق نظر دارند. اختلاف در نحوه اقتضا است که آیا به گونه دلالت مطابقی است؛ بدین معنا که امر به شی ء عین نهی از ضدّ عام آن است، یا به گونه تضمّنی؛به این اعتبار که امر مرکب از دو جزء است:یکی طلب انجام کاری و دیگری منع از ترک آن، یا به گونه لزوم بین به معنای اخص که به دلالت التزامی بر آن دلالت دارد، یا به گونه لزوم بین به معنای اعم و یا غیر بین است که در این صورت اقتضای آن صرفا عقلی خواهد بود برخی گفته اند: امر به شی ء به هیچ شکلی از اشکال اقتضا، مقتضی نهی از ضدّ عام نیست.
ضد خاص
آیا امر به شی ء اقتضای نهی از ضدّ خاصرا دارد یا نه؟ مسئله محل اختلاف است. قول به اقتضا در ضدّ خاص، مبتنی بر قول به اقتضا در ضدّ عام است. بنابر این، اگر از دیدگاه کسی امر به شی ء مقتضی نهی از ضد عام نباشد، به طریق اولی مقتضی نهی از ضدّ خاصنخواهد بود. اما نحوه ابتنای این اقتضا بر آن اقتضا، یا از جهت تلازم است؛ بدین معنا که حرمت یکی از دو ملازم مستلزم حرمت ملازم دیگر است و فرض آن است که انجام دادن ضدّ خاصملازم ترک مأمور به؛ یعنی ضد عام است. به عنوان مثال، خوردن، ملازم با ترک نماز است و چون ترک نماز حرام و مورد نهی است، لازمه آن، حرمت ضدّ خاص؛ یعنی خوردن است و یا از جهت وجوب مقدمه واجب است؛ بدین معنا که ترک ضدّ خاصمقدمه کاری که به آن امر شده، می باشد. به عنوان مثال، ترک خوردن مقدمه نماز گزاردن است و از آن جا که مقدمه واجب، واجب می باشد، ترک خوردن واجب خواهد بود و هر گاه ترک خوردن واجب شود، ترک ترک آن؛ یعنی خوردن حرام می شود. برخی تفصیل داده و گفته اند:چنانچه ضد به گونه ای باشد که با اشتغال به آن، توان انجام دادن مأمور به از بین برود؛ خواه عقلاً، مانند سوار شدن کشتی به قصد فرار از طلبکار و یا شرعاً، مانند مشغول شدن به نماز واجب که منافات با ازاله نجاست از مسجد داشته باشد. در این گونه موارد، امر به شی ء اقتضای نهی از ضد خاصرا دارد؛ لیکن در مواردی که چنین نیست و اشتغال به ضد، قدرت انجام دادن مأمور به را از بین نمی برد،مانند تنافی تلاوت قرآن با ادای شهادت ، امر به شی ء اقتضای نهی از ضد خاصرا ندارد برخی تفصیل دیگری داده و گفته اند:در دو ضدّی که ضد سومی ندارد، مانند اجتماع و اقتران و حرکت و سکون، امر به شی ء اقتضای نهی از ضد خاص را دارد؛ لیکن در غیر این صورت، مانند ازاله نجاست که ضدّ آن، نماز خواندن، خوابیدن و مانند آن است، امر به شی ء مقتضی نهی از ضدّ خاص نیست. این دیدگاه که امر به چیزی اقتضای نهی از ضد خاص را ندارد، به اکثر اصولیان نسبت داده شده است.
ثمره اختلاف
...

دانشنامه عمومی

ضد (فیلم ۱۹۹۲). ضد ( به هندی: Virodhi ) فیلمی محصول سال ۱۹۹۲ و به کارگردانی راجکومار کوهلی است. در این فیلم بازیگرانی همچون درمندرا، سونیل دات، آرمان کوهلی، آنیتا راج، پونام دیلون، روپا گانگولی، پریم چوپرا، شاکتی کاپور، امجد خان، پارش راوال، گلشن گروور، شارات ساکسنا ایفای نقش کرده اند.
عکس ضد (فیلم ۱۹۹۲)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

ضِدّ
اصطلاحی در منطق. در حوزۀ مفردات و در دو معنا به کار می رود: ۱. تقابل دو چیز نسبت به یکدیگر، به نحوی که جمع آن دو محال، ولی رفع آن ها ممکن باشد؛ مانند «اسب» و «انسان» که ممکن نیست یک چیز هم اسب باشد، هم انسان (عدم اجتماع)، اما ممکن است که نه اسب باشد، نه انسان و فی المثل شتر باشد (ارتفاع)؛ ۲. نهایت جدایی و دوری بین دو عَرَض از یک جنس، مانند جدایی و دوری سیاهی و سپیدی که هر دو از جنس رنگ هستند. از دو چیز که با یکدیگر چنین عنادی داشته باشند، و از دو عَرَض از یک جنس که این گونه دور از یکدیگر باشند، به «ضدّان» تعبیر می شود.

مترادف ها

opponent (اسم)
طرف، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد، منازع، طرف مقابل، معارض

adversary (اسم)
مدعی، دشمن، مخالف، رقیب، حریف، خصم، عدو، هم اورد، ضد، مبارز

hostile (اسم)
دشمن، عدو، ضد

foe (اسم)
دشمن، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد

antagonist (اسم)
دشمن، مخالف، رقیب، خصم، عدو، هم اورد، ضد

opposite (اسم)
ضد

contrast (اسم)
ضد، مخالفت، تضاد، مقابله، همسنجی، کنتراست، تقابل، تباین

antagonistic (صفت)
مخالف، ضد، متخاصم، ستیزه جو، خصومت امیز، مخالفت امیز، رقابت امیز، ستیزه گر، ستیز گر

opposite (صفت)
ضد، روبرو، وارونه، متناقض، نقیض، مقابل، معکوس، از روبرو

hostile (صفت)
ضد، متخاصم، خصومت امیز

adversary (صفت)
ضد، مبارز، متخاصم

opponent (صفت)
ضد

contrary (صفت)
مغایر، مخالف، ضد، نقیض، مقابل، معکوس

against (حرف اضافه)
با، مجاور، مخالف، ضد، علیه، در برابر، در مقابل، بر، به، برعلیه، برضد، بسوی

counter- (پیشوند)
ضد

anti- (پیشوند)
غیر، مخالف، ضد، علیه، برضد، پاد، بجای، درعوض

فارسی به عربی

خصم , معادی , معارض , نقیض

پیشنهاد کاربران

زدای توانا. زدتوانا:متضاد قوی.
ناجور توانا. مانندِ توانا نیست. جوربا توانا نیست. روندِ با توانا نیست. سبک با توانا نیست. چونان توانا نیست. مانندِ توانا نیست. همانند توانا نیست. چند توانا نیست. چندانکه توانا نیست. همسنگ توانا نیست. هم جنس توانا نیست. هم هنر ِتوانا نیست. هم وارِ توانا نیست. همکار توانا نیست. هم چند توانا نیست. هم قد توانا. هم دور توانا نیست. همیار توانا نیست. هم دار توانا نیست. همدال توانا نیست. هماورد توانا نیست. هم یار توانا نیست. همدست توانا نیست. همدست توانا نیست. همسر توانا نیست. هم بار توانا نیست. هم خوار توانا نیست. همکار توانا
...
[مشاهده متن کامل]

نیست. هم گرمابهء توانا نیست. هم گلستان توانا نیست. هم گرمابه و گلستان توانا نیست. هم دیدار توانا نیست. هم دیوار توانا نیست. هم پندار توانا نیست. هم پندار توانا نیست. هم کردار توانا نیست. هم گفتار توانا نیست.
همشهری توانا نیست. شهروند توانا نیست. هم جهان توانا نیست. همجهان توانا نیست. هم بود توانا نیست. هم نمود توانا نیست. هم نماد توانا نیست. هم اِستاد توانا نیست. هم زبان توانا نیست. هم توان توانا نیست. هم راز توانا نیست. هم زبان توانا نیست. هم توان توانانیست. هم ناتوان توانا نیست. هم آواز توانا نیست. هم باز توانا نیست. همدار توانا نیست. هم ساز توانا نیست. هم انباز توانا نیست. هم انگیز توانا نیست. هم پرهیز توانا نیست. هم آمیز توانا نیست. هم ریز توانا نیست. هم بیز توانا نیست. هم چیز توانا نیست. هم
خیز توانا نیست. هم نیز توانا نیست. هم میز توانا نیست. هم روز توانا نیست. هم مرز توانا نیست. هم ارز توانا نیست. هم برز توانا نیست. هم شیر توانا نیست. هم پیر توانا نیست. هم دبیر توانا نیست. هم خورتوانا نیست. هم پز توانا نیست. هم تور توانا نیست. هم جور توانا نیست. هم سور توانا نیست. هم آزوی توانا نیست. هم آز توانا نیست . هم نیاز توانا نیست. هم سوی توانا نیست. هم پوی توانا نیست. هم بوی توانا نیست. هم روی توانا نیست. هم روی توانا نیست. هم هوی توانا نیست. هم جوی توانا نیست. هم ابروی توانا نیست. هم آسوی توانا نیست. هم آشوی توانا نیست. هم آزوی توانا نیست. هم آز توان نیست. هم نیاز توانا نیست. هم یاب توانا نیست. هم تاب توانا نیست. هم باب توانانیست. هم ساب توانا نیست. هم ناب توانا نیست.
هم نسل توانا نیست. هم نیاز توانا نیست. هم ناد توانا نیست. هم نیای توانا نیست. هم باد توانا نیست. هم یاد توانا نیست. هم یار توانا نیست. همزاد توانا نیست. هم کاد توانا نیست. هم نهاد توانا نیست. هم تاب توانانیست. هم بهای توانا نیست. هم سیهای توانا نیست. هم وفای توانا نیست. هم لگام توانا نیست. هم جام توانا نیست. هم کاسهء توانا نیست. هم پالهء توانا نیست. هم پیالهء توانا نیست. هم سیر توانا نیست. هم سفر توانا نیست. هم خواب توانا نیست .
هم تاب توانا نیست. همناب توانا نیست. هم باب توانا نیست. هم دم توانا نیست. همخم توانا نیست. هم رم توانا نیست. هم جوش توانا نیست. هم کوش توانا. هم نیوش توانا نیست. هم گوش توانا نیست. هم فروش توانا نیست. هم پای توانا نیست. هم نوای توانا نیست. هم نهاد توانا نیست. هم یاد توانا نیست. هم چند توانا نیست. هم چهر توانا نیست. هم مهر توانا نیست. هم هم بهرهء توانا نیست. هم زهرهء توانا نیست. هم دار توانا نیست. هم شور توانا نیست. هم زور توانا نیسن. هم کور توانا نیست. هم غور توانانیست. هم راه توانا نیست. هم چاه توانا نیست. هم آوای توانا نیست. هم نوای توانا نیست. هم بهای توانا نیست. هم پهلوی توانا نیست. هم
پهلوِ توانا نیست. هم بالی توانا نیست. هم والای توانا نیست. هم سیمای توانا نیست. هم صدای توانا نیست. هم جور توانا نیست. هم تور توانا نیست. هم دم توانا نیست. هم دود توانا نیست. هم لاین توانا نیست. هم ران توانا نیست. هم جان توانا نیست. هم یگان توانا نیست. همتکان توانا نیست. همتوک توانا نیست. هم هوک توانا نیست. هم لرز توانا نیست. هم گرز توانا نیست. هم روز توانا نیست.
وبرخی باهمند وبرخی بی همند وبرخی درهمند وب خی سرهمند.
هم خدای توانا نیست. هم جدای توانا نیست. هم رهای توانا نیست. هم رهای توانا نیست. هم آرای توانا نیسن. هم رای توانا نیست. هم خای توانا. هم تای توانا نیست. هم آسای توانا نیست. هم رای توانا نیست . هم هم قای توانا نیست. هم لای توانا نیست. هم زاد توانا نیست. هم ردا توانا نیست. هم آد توانا نیست. هم خاد توانا نیست. هم چین توانا نیست. هم بین توانا نیست. هم آیین توانا نیست. هم باور توانا نیست. هم داور توانا نیست. هم باور توانا نیست. هم ناورد توانا نیست. هم داور توانا نیست. هم سیمای توانا نیست. همشیوای توانا نیست. هم شیدای توانا نیست. هم پوشاک توانا نیست. هم پوشک توانا نیست . هم توش توانا نیست . هم جوش توانا نیست. هم نوش توانا نیست. هم روش توانا نیست. هم کوچ توانا نیست هم بلوچ توانا نیست. هم خفت توانا نیست. هم جفت توانا نیست. هم سفت توانا نیست. هم تک توانا نیست . هم تک توانا نیست. هم توک توانا نیست. هم سنگ توانا نیست. هم رنگ توانا نیست. هم هم چنگ توانا نیست. هم شنگ توانا نیست. هم آهنگ توانا نیست. هم آونگ توانا نیست. هم آزنگ توانا نیست. هم دلتنگ توانا نیست. هم شنگ توانا نیست. هم منگ توانا نیست. همدونگ توانا نیست. هم فرهنگ. هم الدنگ توانا نیست. هم زدای توانا نیست. هم آلود توانا نیست. هم پالود توانا نیست. هم رود توانا نیست. هم هم رود توانا نیست. هم ریز توانا نیست. هم دیر توانا نیست. هم دیر توانا نیست. هم دهر توانا نیست . هم بهر توانا نیست. هم نهر توانا نیست. هم غار توانا نیست. هم یار توانا نیست . هم زار توانا نیست. هم لاس توانا نیست. هم یاس توانا نیست . هم چاشت توانا نیست. هم ریش توانا نیست. هم جناغ توانا نیست. هم کیش توانا نیست. هم سایهء توانا نیست. هم
مایهء توانا نیست. هم پایهء توانا نیست. هم آیهء توانا نیست. هم آیند توانا نیست. هم وند توانا نیست. هم رند توانا نیست. هم رند توانا نیست. هم قند توانا نیست. هم تند توانا نیست . هم روند توانا نیست. هم نهند توان نیست. هم بازی توانا نیست. هم باز توانا نیست. هم ساز توانا نیست. هم زی توانا نیست. هم زی توانا نیست. هم زاد توانا نیست. هم کچ توانا نیست. هم راست توانا نیست. هم چپ توانا نیست. همپیکار توانا نیست. هم آب توانا نیست. هم آرزوی توانا نیست. هم آبروی نیست. هم آخورهء توانا نیت. هم درون توانا نیست . هم بیرون توانا نیست. هو دور توانا نیت. هم راز توانا نیت. هم تاز توانا نیست. هم انباز توانا نیست. هم انبار توانا نیست. همناز توانا نیست. هم نوز توانا نیست. هم پوز توانا
نیست. هم داگ توانا نیست. هم چاک توانا نیست. هم آرمانشهر توانا نیست. هم سرشت توانانیست هم بهشت توانا نیست. هم دوزخ توانا نیست . هم برزخ توانا نیست. هم هم خریت توانا نیست. هم چرید توانا نیست. هم سراغ توانا نیست. هم ایاغ توانا نیست. هم پرند توانا توانا نیست. هم بند توانا نیست. هم یار توانا نیست. هم بدستان توانا نیت. هم خون توانا نیست. هم چون توانا نیست. هم وزن توانا نیت. هم دوست توانا نیست. هم پوست توانا نیست. هم بیش توانا نیست. هم آغوش توانا نیست. هم سروش توانا نیست. هم فرشتهء توانا نیست. هم گل توانا نیست. هم فرای توانا نیست . هم فروی توانا نیست. و هست ونیست را می توان بر هر کدام افزود.

برابرواژه ی ضد در پارسی پیشوند پاد است لیک در بسیاری از نمونه ها که واژه ی ضد به کار رفته بستگی به نمونه، می توان از یکی از پسوندهای [زُدا، کُش، شکن، ستیز و. . ] بهره گرفت:
ضد درد= دردزُدا
ضد باکتری= باکتری کش
...
[مشاهده متن کامل]

ضد زره= زره شکن
ضد مرد= مردستیز
یا می توان در برخی جاها پیشوند نا را به کار گرفت:
ضد قهرمان= ناقهرمان یا قهرمان ستیز.

ضد یا علیه برابر پارسی اش دُژ است. بسان دژمن دُژَم دژخیم دشوار. همه اینها مانند دژم خشم و غم دارند. و اینکه هنوز هم در کوردی به جای ضد دِژی میگویند. پَس دُژ به معنی ضد و مخالف و سخت و سنگین است. دژم خشمگین و غمگین. دشمن ضد من دشوار سختوار. دشنام نام سنگین و سخت و مخالف. دژی پلیدی نیست از دژم امده.
قسط دادن حقوق را بدون تفاوت واستثناءات وبی طرفی = ضد انحصارطلبی وامتیازات ویژه
کَلاَّ سَیَکْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ یَکُونُونَ عَلَیْهِمْ ضِدًّا
موافق=همسو، یکسو
مخالف=پادسو
مترادف=یکسو، برابر
متضاد=پادسو
ضد=پاد، پادسو
ضدیت=پادسویی
موافقت=یکسویی، همسویی
بدرود!
پاد=ضد
مانند:پادزهر=ضدزهر یا، پادساعتگرد.
یا پدافند که ترکیبی از پاد=ضد و آفنده=آفت
آ=ضد
مانند:آسیب=ضد سلامتی، سیب به معنی سلامتی هم می باشد. یا آوار که ترکیب آ=ضد و وار که از هموار میاد.
دُش=ضد
مانند:دشمن=ضد من، یا دشنام=ضد نام یا، دشوار
=ضد هموار
ووو. . . . . . . غیره
پاد
پد
دش و دوژ که معنی ضد، بد و پلید و زشت را دارد مانند دشمن و دشنام
نمونه هایی از کاربرد پسوندِ �پاد� در گزاره ی زیر:
�بن والاس�، وزیر جنگ انگلیس، روز دوشنبه ۲۷ دی برنامه ی کشورش برای فرستادن جنگ ابزارهای تانک پاد ( ضدِّ تانک ) به اوکرایین را برشمرد ( اعلام کرد ) تا بگفته ی وی، �کی یف� بتواند بهنگام هرگونه یورشی به آن کشور از خود پاسداری ( دفاع ) کند. وی در مَهِستان ( پارلمان ) انگلیس گفت: �ما بر آن شده ایم تا سامانه های جنگ ابزارهای پدافندی ( دفاعی ) سبک زره پاد ( ضد زرهی ) به اوکرایین بدهیم. � وی در پی افزود که نخستین بسته ی ( محموله ) جنگ ابزار نیز در همین روز ( دوشنبه ) به اوکرایین واگذار ( تحویل داده ) شده و شماری از نیروهای انگلیسی در کوتاه مدت به نیروهای اوکراینی آموزش خواهند داد.
...
[مشاهده متن کامل]

برگرفته از یادداشتی در دست کار

در برابر، رودر رو
نمونه ها:
واژه ی �برانگیختگی� در برابر ( در ضدیت با ) واژه ی �آرامش� آرش و مانش می یابد.
این دو تا ( هر دوچیز همسنجی با یکدیگر ) رودرروی ( در ضدیت با ) یکدیگرند.
ناهمتا
با آنکه هر یک از برابرهای یاد شده در بالا را در چارچوب این یا آن گزاره می توان بکار برد، دربرگیرنده ترین برابر واژه از ریشه عربی �ضد� در پارسی، واژه ی �ناهمتا�ست که آن را هم در چارچوب گفت و گو یا نوشته ای ساده می توان بکار برد و هم در چارچوب های دانشورانه و فلسفی بخوبی جایگزین آن واژه ی از ریشه عربی می شود. نمونه:
...
[مشاهده متن کامل]

سخنی منطقی که از چارچوب خود فراتر رفته و به ناهمتای ( ضد ) خود دگردیسه شده است . . .
برگرفته از یادداشتی در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ۲۲ دی ماه ۱۳۹۲
https://www. behzadbozorgmehr. com/2014/01/blog - post_9152. html

در پارسی میانه "پاد"، "ِائبگَت/ - ی"، "پَتیارَگ/ - ی" و "هَمیستار/ - ی" همه به چم ضد و ضدیت آمده اند.
بهترین واژه واژه پاد میباشد و مانند ضدیت ک میشود پادوندی پادمندی یا پادمند و پادوند ک بسیار بهتر از واژه تازی ضد هست
پاد: ضد
پارادَخش: تضاد، متضاد
پارادَخش واژه ی سرد: متضاد کلمه ی سرد

علیه
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یوت ( پهلوی )
ایب ( پهلوی: ایبگَت )
پرَتی prati ( سنسکریت )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس