ضجرت


مترادف ضجرت: اندوه، تنگدلی، کدورت، ملال، ملالت، اشمئزاز، بیزاری

لغت نامه دهخدا

ضجرت. [ ض ُ رَ ] ( از ع ، اِمص ) تنگدلی. ( مجمل اللغة ). دلتنگی. ستوهی : غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم. ( تاریخ بیهقی ص 168 ). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم. ( تاریخ بیهقی ). خبر به امیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی. ( تاریخ بیهقی ص 471 ). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. ( کلیله و دمنه ). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. ( کلیله و دمنه ). جواب شافی نیافت و جز نفرت وضجرت حاصلی ندید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 316 ). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت واز سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقه خویش بیرون کشید و جان در سر کار نهاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 319 ). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام تیره شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 345 ). بدین سبب تنگدل شد و بسیار ضجرت و قلق کرد. ( جهانگشای جوینی ).
گرمیش راضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی.
مولوی.
|| ابوالفضل بیهقی در عبارت ذیل این کلمه را عطف بیان و تفسیر لجوجی آورده است : امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت... ( تاریخ بیهقی ص 179 ).

ضجرة. [ ض ُرَ ] ( ع اِمص ) اندوه و ملال ، یقال : فیه ضجرةٌ؛ ای ملال. || ( اِ ) نام مرغی است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

اندوه، ملال، دلتنگی، تنگدلی
۱ - ( مصدر ) تنگدل شدن . ۲ - ( اسم ) تنگدلی بی آرامی ملال اندوه .

فرهنگ معین

(ضُ رَ ) [ ع . ضجرة ] ۱ - (مص ل . ) تنگدل شدن . ۲ - (اِ. ) ملال ، اندوه .

فرهنگ عمید

۱. اندوه، ملال، دل تنگی، تنگدلی.
۲. بی آرامی.
۳. عصبانیت.

جدول کلمات

ملال

پیشنهاد کاربران

بپرس