ضبع

لغت نامه دهخدا

ضبع. [ ض ِ ] ( ع اِ ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض ُ ] ( ع اِ ) ج ِ ضَبُع. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض ُ ] ( ع اِ ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض َ ] ( ع اِ ) ج ِ ضَبعة. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض َ ] ( ع اِ ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. گویند: کنافی ضَبع فلان ؛ ای فی کنفه و ناحیته. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض َ ] ( ع اِ ) بازو یا میانه بازو. ( منتهی الارب ). بازو. ( دهار ) ( منتخب اللغات ). میان بازو. ( مهذب الاسماء ). || بَغل. ( منتخب اللغات ). بغل یا مابین بغل تا نیمه بالائین بازو. ج ، ضِباع. || نوعی از رفتار اسب فوق تقریب. || هر پشته زمین سیاه اندک دراز. || گویند: ذهب به ضبعاً لبعاً؛ رایگان برد آنرا. ( منتهی الارب ). || سال قحط. رجوع به ضَبُع شود.

ضبع. [ ض َ ] ( ع مص ) دست دراز کردن برای زدن. ( منتهی الارب ). || راه به دو بخش کردن و بخشی از آن بکسی دیگر دادن. ( منتخب اللغات ). راه را تقسیم کردن برای کسی. ( منتهی الارب ). || جور کردن. ( منتخب اللغات ). جور کردن و ظلم کردن. ( منتهی الارب ). || دست دراز کردن برای زدن و برای دعا. ( منتخب اللغات ). دراز کردن هر دو بازوی خود را بهر دعای بد بر کسی. ( منتهی الارب ). || دست بشمشیر دراز کردن. ( منتخب اللغات ). دراز کردن دست را با شمشیر. || یازیدن ستور بازوهارا در رفتن. ( منتهی الارب ). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. || سخت رفتن شتر و حرکت دادن بازو را. ( منتخب اللغات ). شتاب رفتن شتر یا جنبانیدن هر دو بازو را در رفتن. || شنوانیدن اسبان آواز دَم را از دهن خود. ( منتهی الارب ). || میل کردن به آشتی. ( منتخب اللغات ). میل کردن بسوی صلح. ( منتهی الارب ). || قسمت کردن چیزی. ( منتخب اللغات ). بخش بخش کردن چیز را. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض ُ ب ُ ] ( ع اِ ) ج ِ ضَبُع. ( منتهی الارب ).

ضبع. [ ض َ ب َ ] ( ع مص ) ضَبعة. نیک آرزومند گشن شدن ناقه ، و گاهی در زنان هم استعمال کنند. ( منتهی الارب ). بگشن آمدن شتر ماده. ( تاج المصادر ). بگشن آمدن شتر. ( زوزنی ).

ضبع. [ ض َ ب ُ ] ( اِخ ) ابن وبرةبن تغلب قضاعی قحطانی. جدی جاهلی. نسبت ضَجاعمه به وی پیوندد. ( الاعلام زرکلی ج 2 ص 437 ).

ضبع. [ ض َ ب ُ ]( اِخ ) نام کوهی است از غطفان ، و گویند کوهی است منفرد بین نباج و نقرة. و سمی بذلک لما علیه من الحجارةالتی کأنها منضدة تشبیهاً لها بالضبع و عرفها لأن للضبع عرفاً من رأسها الی ذنبها. ( معجم البلدان ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

کفتار
( اسم ) کفتار جمع اضبع ضباع .
گفتار ٠ گور کن ٠ گور شکاف

پیشنهاد کاربران

بپرس