ضاحک

/zAhek/

لغت نامه دهخدا

ضاحک. [ ح ِ ] ( ع ص ) خندان. ( دهار ). خندنده. ( منتهی الارب ). مرد بسیارخند. ( منتهی الارب ). خنده کننده. || رأی ضاحک ؛ ظاهر. غیرملتبس. || سنگ درخشنده. ( مهذب الاسماء ). سنگ نیک سپید نمایان در کوه. ( منتهی الارب ). || ابر که سایه افکند. ( مهذب الاسماء ). || ابر بابرق. ( منتخب اللغات ). || روضة ضاحک ؛ موضعی است در صمان. ( منتهی الارب ).

ضاحک. [ ح ِ ] ( اِخ ) رودباری است در یمامة. ( معجم البلدان ).

ضاحک. [ ح ِ ] ( اِخ ) دو کوهست در پائین فرش. ابن السکیت گوید ضاحک و ضویحک دو کوهند و میان آن دو رودباری است بنام یین. ( معجم البلدان ).

ضاحک. [ ح ِ ] ( اِخ ) ( برقه ٔ... ) جائیست به دیار بنی تمیم. ( منتهی الارب ).

ضاحک. [ ح ِ ] ( اِخ ) آبی است در بطن السّر، بسرزمین بلقین شام. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

خنده کننده، مردخندان، سنگ سفیدنمایان درکوه، ابربرق دار
۱ - ( اسم ) خندان خندنده . ۲ - ( اسم ) ( رمل ) هم شکلی است که آن را لحیان نیز گویند .
آبیست در بطن السر بسرزمین بلقین شام

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِفا. ) خندان ، خندنده .

فرهنگ عمید

خندان.

جدول کلمات

خنده کننده

پیشنهاد کاربران

بپرس