صورت حال

لغت نامه دهخدا

صورت حال. [ رَ ت ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چگونگی. چونی. مَثَل. ماجرا :
صورت حال و خصم خاقانی
مثل مار و باغبان افتاد.
خاقانی.
صورت حال به نوح بن منصور انها کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) و معتمدی بنزدیک انوشیروان فرستاد و از صورت حال بیاگاهانید. ( کلیله و دمنه ). بسابقه معرفتی که میان ما بود، صورت حالش بگفتم. ( گلستان ).
حال سعدی تو ندانی که ترا دردی نیست
دردمندان خبر ازصورت حالش دارند.
سعدی.

فرهنگ فارسی

چگونگی

پیشنهاد کاربران

صورت حال : وضع و حال .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 76 ) .

بپرس