صناره

لغت نامه دهخدا

( صنارة ) صنارة. [ ص ِ رَ ] ( ع اِ ) سر دوک. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). الحدیدة الدقیقة المعقفة التی فی رأس المغزل. ( اقرب الموارد ). آهن سر دوک. || گوش به لغت یمن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ). || قبضه شمشیر. ( منتهی الارب ). || مقبض الحجفه. ( اقرب الموارد ). دسته سپر. ( مهذب الاسماء ). دستگیره سپر و حَجَفه واحد حَجَف است و آن سپر است. || ( ص ) مرد بی ادب گو [ هرچند ] دانا و آگاه باشد. ( منتهی الارب ). رجل صناره ؛ ای سیی الادب و ان کان نبیهاً. || مرد بدخو. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به صَنارَة شود.

صنارة. [ ص َ رَ ] ( ع ص ) مرد بدخو. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به صِنارَة شود.

صنارة. [ ص ِن ْ نا رَ ] ( ع اِ ) پاره آهن یا مس ملتوی که صیاد آنرا در گلوی صید فروبرد. ج ، صَنانیر. ( المنجد ). قلاب. قلاب ماهیگیری. || آهنی یا انبر کوچکی که در جراحی برای برداشتن پوست به کارمیرود : پس توثه را [ که در چشم پدید آید ] بصناره بگیرند، بآهستگی و چربدستی از بهر آنکه وی سست باشد و از صناره بجهد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر غشاء دور فروباشد به صناره ها بگیرند برفق... و در نگاه داشتن این غشاء به صنارة هیچ قوت نکنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

فرهنگ فارسی

مرد بدخو

پیشنهاد کاربران

بپرس