صقع
لغت نامه دهخدا
صقع. [ ص َ ق َ ] ( ع مص ) میان سر اسب سپید شدن. ( منتهی الارب ). || فرو دریدن چاه. ( منتهی الارب ). ریهیده شدن چاه. ( تاج المصادر بیهقی ). || بند آمدن نفس از شدت سرما. شبه غم یأخذ النفس لشدة البرد. ( اقرب الموارد ). || گفته اند آن زدن بر هر چیز مصمت خشکی است و گفته اند زدن است به بسط کف. ( منتهی الارب ).
صقع. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کرانه. || گوشه زمین. ج ، اَصقاع. ( منتهی الارب ). ناحیت. ( مهذب الاسماء ). سوی. و رجوع به صقع واجب شود.
فرهنگ فارسی
۱ - کرانه . ۲ - گوشه زمین ناحیه جمع : اسقاع . یا صقع ربوبی صقع واجب . حکما و متکلمان چون بخواهند کلمات مکان و محل و جای و امثال آن را در مورد باری تعالی به کار برند کلمه صقع را استعمال کنند و صقع ربوبی یاصقع واجب گویند . صقع ربوبی یعنی مرتبه ذات و صفات و اسنائ الهی بعضی عالم عقول و مفارقت نوریه را صقع ربوبی نامند .
میان سر اسب سپید شدن
فرهنگ معین
(صَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - زدن کسی را، پا بر کسی زدن . ۲ - بر خاک انداختن کسی را. ۳ - رسیدن آتش آسمانی به کسی ، بیهوش کردن صاعقه کسی را.
فرهنگ عمید
۲. کرانه.
۳. گوشۀ زمین.
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید