پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال.
ناصرخسرو.
ای گوهر معانی زان تیغ گوهری خنجربده بحنجر بدگوهران صقال.
ناصرخسرو.
همچو این تاریک رویان روی من تیره بود و تارفام و بی صقال.
ناصرخسرو.
نه خنجر فهمم صقال داردنه آتش طبعم شرار دارد.
مسعودسعد.
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام روزی به یک صقال بجای آیدم مضا.
مسعودسعد.
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت روشن شود هرآینه آیینه از صقال.
مجد همگر.
|| ( اِ ) شکم. ( منتهی الارب ). الجنب و الخاصرة. ( بحرالجواهر ).|| صقال الفرس ؛ نیکو سیاست و صیانت کردن آن. ( منتهی الارب ).
صقال. [ ص َق ْ قا ] ( ع ص ) مهره زن. ( مهذب الاسماء ). مهره کش. ( غیاث اللغات ). || روشنگر یعنی آنکه آهن روشن کند. ( مهذب الاسماء ). شحاذ. جَلاّء.