صفق
لغت نامه دهخدا
صفق. [ ص َ ف َ ] ( ع اِ ) آخر دماغ. || کرانه هر چیزی. || آب زرد که از چرم نو که بر آن آب ریخته باشند برآید. || بوی دباغ. || چرم ناپیراسته که از آن این آب تراود. || آب که در مشک نو بوی گرفته و زرد شده باشد. || آب که در مشک نو کرده بجنبانند تا زرد شود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده قبل شود.
صفق. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کرانه هر چیزی. ( منتهی الارب ).
صفق. [ ص ُ ف َ ] ( ع اِ ) ج ِ صَفوق است. رجوع به صفوق شود.
صفق. [ ص ِ ] ( ع اِ ) یک در دروازه. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
یک در دروازه
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۱. با دست به کسی زدن چنان که صدایش شنیده شود.
۲. دست بر دست دیگری زدن در بیع یا بیعت.
۳. دست بر دست زدن.
پیشنهاد کاربران
جنباندن - به هم ریختن
صفق[ اصطلاح طب سنتی ]به فتح اول و ثانی آبی که بر ادیم و یا مشک نو بریزند پس زرد گردد و به معنی طرف و کنار و در نباتات آنچه چین دار و با زردی و میل به طرفی داشته مستقیم نباشد مصفق نامند.