حاسد ملعون چرا خرم دل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
منوچهری.
وز راز خدا اگر نه ای آگه بر حجت دین چرا کنی صفرا.
ناصرخسرو.
مرد را سودای دانش در دل و در سر شودچونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند.
ناصرخسرو.
روز و شب تو از شب و روز اوبهتر ز چیست خیره مکن صفرا.
ناصرخسرو.
صفرا چه کنی رحم کن ای بدر منیرپای تو گرفته ست رهی دستش گیر.
ابوالفرج رونی.
سودائیست بخت و نگویم که هر زمان جرمی نکرده بر من صفرا کند همی.
مسعودسعد.
چو بیمارت کند یزدان طبیبان را کنی حاضراگر گویم که سودا می پزی بر من مکن صفرا.
مطرزی.
منم در کام این ایام سکّرچرا بر من کند بیهوده صفرا؟
جمال الدین عبدالرزاق.
باده با ما کم خوری و طرفه آنک عربده همواره باما می کنی
ور همی گویند با تو این سخن
خشم می گیری و صفرا می کنی.
فخرالدین هروی.
ز بس که بر من بیچاره چرخ صفراکردز آهن است دلم گر نگشت سودائی.
محمدبن مؤید.
دم مزن خون می خور و صفرا مکن پشه ای با باد غوغا چون کنی.
عطار.
ای باد برقع برفکن آن روی آتش ناک راای دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
|| استفراغ و قی کردن. ( برهان ).