صفرا کردن

لغت نامه دهخدا

صفرا کردن. [ ص َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از خشم کردن و اعراض نمودن باشد. خشم کردن. ( انجمن آرای ناصری ) :
حاسد ملعون چرا خرم دل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
منوچهری.
وز راز خدا اگر نه ای آگه
بر حجت دین چرا کنی صفرا.
ناصرخسرو.
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود
چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند.
ناصرخسرو.
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر ز چیست خیره مکن صفرا.
ناصرخسرو.
صفرا چه کنی رحم کن ای بدر منیر
پای تو گرفته ست رهی دستش گیر.
ابوالفرج رونی.
سودائیست بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی.
مسعودسعد.
چو بیمارت کند یزدان طبیبان را کنی حاضر
اگر گویم که سودا می پزی بر من مکن صفرا.
مطرزی.
منم در کام این ایام سکّر
چرا بر من کند بیهوده صفرا؟
جمال الدین عبدالرزاق.
باده با ما کم خوری و طرفه آنک
عربده همواره باما می کنی
ور همی گویند با تو این سخن
خشم می گیری و صفرا می کنی.
فخرالدین هروی.
ز بس که بر من بیچاره چرخ صفراکرد
ز آهن است دلم گر نگشت سودائی.
محمدبن مؤید.
دم مزن خون می خور و صفرا مکن
پشه ای با باد غوغا چون کنی.
عطار.
ای باد برقع برفکن آن روی آتش ناک را
ای دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
|| استفراغ و قی کردن. ( برهان ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - استفراغ کردن قی کردن . ۲ - خشم کردن غضب کردن .

فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) کنایه از: استفراغ کردن . ۲ - تندخویی کردن .

پیشنهاد کاربران

تلخی کردن، بد خلقی کردن، روی گرداندن، خشم گرفتن
تندی کردن،
گر عاشق دلسوخته بی تدبیر
پیغام دهد که از توام نیست گزیر
صفرا چه کنی رحم کن ای بدر منیر
پای تو گرفته است رهی دستش گیر

بپرس