صفت

/sefat/

مترادف صفت: نعت، وصف، چونی، چگونگی، کیفیت، خصلت، خو، سجیه، مختصه، ویژگی، عاطفه، غیرت، رفتار، کردار، لقب

متضاد صفت: موصوف

برابر پارسی: زاب، فروزه

معنی انگلیسی:
adjective, epithet, quality, trait, attribute

لغت نامه دهخدا

صفت. [ ص ِ ف َ ] ( ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است. ( مقدمه لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی. ( غیاث اللغات ). بیان حال. ( منتهی الارب ). ستودن :
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم.
نظامی.
|| ( اِ ) نشان. ( مهذب الاسماء ). نشانه. چگونگی. چونی. علامت. ج ، صفات : اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396 ). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. ( تاریخ بیهقی ص 276 ). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. ( تاریخ بیهقی ص 403 ).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست.
ناصرخسرو.
صفت کورتهای پارس ، ولایت پارس پنج کورت است. ( فارسنامه ابن بلخی ص 121 ).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی.
خاقانی.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده.
خاقانی.
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.
خاقانی.
صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.
خاقانی.
دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 197 ). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 273 ).
شب صفت پرده تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است.
نظامی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن.
سعدی.
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم.
سعدی.
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. ( گلستان ). || پیشه. شغل. صنعت. کار :
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد.
نظامی.
امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من.
عطار.
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) چگونگی کسی یا چیزی را گفتن . ۲ - ستودن . ۳ - ( اسم ) بیان حال. ۴ - چگونگی چونی کیفیت . ۵ - ( اسم ) نشان نشانه . ۶ - پیشه شغل . ۷ - معنی واقع باطن . ۸ - شکل گونه . ۹ - طریقه سیرت . ۱٠ - عاطفه وفاداری . ۱۱ - خصلت خوی ۱۲ - در ترکیب بمعنی سان وضع گونه آید : بدین صقت . ۱۳ - کلمه ایست که حالت و کیفیت و چگونگی چیزی یا کسی را رساند . صفت از لحاظ ترکیب و عدم آن به دو قسمت تقسیم می شود : یا صفت بسیط . آنست که یک کلمه و بی جزو باشد دوست یار سفید سیاه . یا صفت مرکب . آنست که مرکب از چند جزئ باشد : ثروتمند تهیدست صفت مرکب با اقسام ذیل تقسیم میشود : ۱ - صفت عادی . صفتی است معمول : خوش آواز نیکبخت . ۲ - صفت تفضیلی . صفتی است که موصوف را بر شخصی ( یا اشخاصی ) که در آن صفت با او شریک است ترجیح دهد و آن باقسام ذیل تقسیم می شود . الف - صفت تفضیلی خاص . دال بر تفضیل شخص یا شئ بر شخص یا شئ دیگر است و آن از افزودن تر به صفت عادی به دست آید : بدتر پست تر خوبتر نیکتر ( صفت مشتق در همین مبحث ) ب - صفت عالی - دال برتفضیل شخص یا شئ بر همه افرادی است که در آن صفت مشترکند می باشد . نشانه آن - ترین است که به صفت عادی پیوندد ( یا - ین که به صفت تفضیلی پیوندد ) : بدترین پست ترین خوبترین ( صفت مشتق در همین مبحث ) . ۳ - صیغه مبالغه - دال بر کثرت فعل و عمل و آن از الحاق کار به آخر اسم معنی پدید آید : ستمکار فراموشکار مسامحه کار . ۴ - صیغه شغل . دال بر ممارست شغلی و پیشه ایست و آن از الحاق - گر - به اسم ذات پدید آید : آهنگر رویگر دواتگر مسگر . ۵ - صفت نسبی . نسبت چیزی به چیزی یا محلی را رساند و آن : ۱ - از پیوستن - ی - با اسم ( عام یا خاص ) پدید آید : مسی نقره ایی تهرانی ایرانی . ۲ - از الحاق - ین - به اسم ( عام ) حاصل شود : زرین سیمین مسین . ۳ - از پیوستن - ینه - به اسم ( عام ) به دست آید : زرینه سیمینه مسینه. ۴ - از الحاق - ه : دو روزه یکشبه یکساله . صفت از لحاظ اشتقاق به دو بخش تقسیم میشود یا صفت جامد . آنست که مشتق نباشد : خوب بد زشت زیبا . یا صفت مشتق . آنست که از ریشه فعل اشتقاق یافته باشد : داننده آموزگار . صفت مشتق به اقسام ذیل تقسیم شود : یا ۱ - صفت فاعلی . صفتی است که دال بر کننده کار یا دارنده حالت و آن خود به انواع ذیل منقسم است : الف - اسم فاعل - صفتی است که دلالت بر کننده کار یا دارنده حالت کند به طور عموم و آن . ۱ - الحاق - نده - به آخر فعل امر ( دوم شخص مفرد ) پدید آید : بافنده پرسنده تابنده خواهنده شناسنده ۲ - از الحاق - آر - به آخر فعل ماضی ( سوم شخص مفرد ) پدید آید : برخوردار خریدار خواستار فروختار . ب - صفت فاعلی خاص . صفتی است دال بر کننده کار یا دارنده حالت ( غالبا در مورد حال استعمال می شود ) این صفت از الحاق ان به آخر فعل امر ( دوم شخص مفرد ) پدید آید : پریسان پویان دمان دوان روان . ج . صفت مشبهه . دال بر ثبوت و دوام صفت است و آن از الحاق - ا به آخر فعل امر ( دوم شخص مفرد ) پدید آید : بینا پویا جویا زیبا گویا . د . صیغه مبالغه . دال بر کثرت وقوع فعل و عمل است و آن از افزودن - گار - به فعل امر ( دوم شخص مفرد ) یا ماضی ( سوم شخص مفرد مصدر مرخم ) پدید آید : آفریدگار آموزگار پروردگار کردگار . یا ۲ - صفت مفعولی . صفتی است که بر آنچه فعل بر او واقع شده دلالت کند و آن : ۱ - از افزودن - ده - ( در مصدر مختوم به دن ) و ته - ( در مصدر مختوم به تن ) بریشه دستوری ( غالبا معادل امر ) پیوندد کرده خورده رفته گسسته . ۲ - از افزودن ار به سوم شخص مفرد ماضی به دست آید : کشتار ( کشته ) گرفتار ( گرفته اسیر مشغول ) ۳ - صیغه شغل . دال بر ممارست حرفه و شغلی است و آن : ه - از پیوستن گار به فعل امر ( دوم شخص مفرد ) به دست آید : آموزگار . ۴ - صفت تفضیلی دال برتفضیل شخص برشخص ( یا اشخاص ) دیگر است و آن از افزودن - تر - به انواع صفات فاعلی به دست آید : شتابان تر فزاینده تر گویا تر . ب : صفت عالی . دال بر صفات تفضیلی شخص یا شئ بر همه افرادی که در آن صفت مشترکند می باشد . نشانه آن ترین است که به انواع صفت فاعلی پیوندد ( یا ین است که به صفت تفضیلی پیوندد ) : شتابانترین فزاینده ترین گویاترین توضیح بین صفت در اصطلاح حکما و صفت در اصطلاح دستور نویسان فرقی آشکار است . صفت در فلسفه به مفهومی مجرد ( اسم معنی ) اطلاق می شود که ممکن است شخص یا شئ صاحب آن شوند مثل : شجاعت جسارت ترس حسادت و غیره در حالی که صفت دستوری کلمهایست که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را میرساند مثلا شجاع جسور ترسو حسود .
مرد توانا

فرهنگ معین

(ص فَ ) [ ع . صفة ] ۱ - (مص م . ) چگونگی کسی یا چیزی را گفتن . ۲ - ستودن . ۳ - (اِمص . ) بیان حال . ۴ - چگونگی ، چونی . ۵ - (اِ. ) باطن ، معنی . ۶ - خلق و خوی . ۷ - کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند. ج . صفات .

فرهنگ عمید

۱. (ادبی ) در دستور زبان، کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است.
۲. شاخصه، ویژگی، ممیزه.
٣. (صفت ) مانند، مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): گداصفت، سگ صفت.
٤. (اسم مصدر ) وصف خداوند با نام های مخصوص.
٥. [عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری.
٦. [قدیمی] پیشه، شغل.
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق وخوی.
٨. (اسم مصدر ) [قدیمی] چگونگی، چونی.
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، واقع، باطن.
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم.
١١. [قدیمی] شکل، گونه.
١٢. (اسم مصدر ) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال.
* صفت تفضیلی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین.
* صفت فاعلی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار.
* صفت مشبهه: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا.
* صفت ساده (مطلق ): (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه.
* صفت مفعولی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود، مانند کشته، دیده.
* صفت نسبی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد، مانند تهرانی، طلایی.

فرهنگستان زبان و ادب

{adjective} [زبان شناسی] یکی از مقوله های اصلی واژگانی که اسم را توصیف می کند

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] وصف بیان کننده چگونگی موصوف خود در علم ادب و بلاغت را صفت است.
صفت که آن را "نعت" هم می گویند تابعی است که چگونگی موصوف (متبوع) خود را بیان می کند.
تعریف تابع
تابع کلمه ای است که در اعراب استقلال ندارد بلکه اعراب آن، تابع کلمه دیگری است که آن را متبوع می گویند چنان که صفت در اعراب، تابع و مانند موصوف است؛ مثلاً اگر موصوف فاعل باشد و مرفوع، صفت نیز مرفوع می گردد.
حالات مختلف صفت
اگر صفت برای موصوفی نکره باشد آن را تخصیص می زند مانند: "فتحریر رقبة مؤمنة". و اگر صفت برای موصوفی معرفه باشد آن را توضیح می دهد مانند: " و رسوله النبی الأمّی".
فایده آوردن صفت در کلام
...

[ویکی فقه] صفت (دستور زبان). صِفَت، واژه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا واژه ای را برساند و اقسام آن از این قرار است: صفت فاعلی، صفت مفعولی، صفت تفضیلی و صفت نسبی. برای واژه صفت که عربی است برابرهای فارسی «فروزه» و «چگون واژه» پیشنهاد شده است.
آن است که بر کنندهٔ کار یا دارندهٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از :
۱- «نده» که در پایان فعل امر می آید : پرسنده، خواهنده، شناسنده، بافنده
۲- «ان» مثل : خواهان، پرسان، دمان، روان، دوان
۳- «الف» که آن نیز در پایان فعل امر می آید، مثل : شکیبا، زیبا، خوانا، گویا، بینا، پویا
۴- «ار» غالبا در آخر فعل ماضی می آید، مثل : خریدار، خواستار، برخوردار، نامردار، گرفتار
۵- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی می آید، مثل : آموزگار، پرهیزگار، آمرزگار، آفریدگار
۶- «کار» که غالبا به آخر اسم معنی ملحق می شود، مثل : ستمکار، فراموشکار
۷- «گر» در آخر اسم معنی می آید، مثل : پیروزگر، دادگر، بیدادگر

صفت فاعلی که به «نده» ختم شود، غالبا در عمل و صفت غیر ثابت استعمال می شود، مثل : رونده، یعنی کسی که عمل رفتن را انجام می دهد

صفاتی که به «ان» ختم می شود، بیشتر معنی حال را می دهد : سوزان، نالان، روان، دوان
صفاتی که به «الف» ختم می شود، حالت ثابت را می رساند، مثل : دانا
لغاتی که به «گار، کار، گر» ختم می شود مبالغه را می رساند مثل : آموزگار، ستمکار، ستمگر

«گار» همیشه بعد از کلماتی که از فعل مشتق می شود می آید ولی «کار» پس از اسم معنی و غیر مشتق به کار می رود.

«گر» در غیر اسم معنی، شغل را می رساند، مانند : آهنگر و این جز صفات فاعلی نیست.


ترکیب صفت فاعلی
صفت فاعلی چهار قسم دارد :

۱- حالت اضافی که صفت، به مابعد ِ خود اضافه می شود :
فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون ز ابر سیاه

۲- با تقدّم صفت و حذف کسرهٔ اضافه :
جهاندار محمود ِ گیرنده شهر ز شادی به هرکس رساننده بهر

۳- با تاخیر صفت بدون آن که در آن تغییری رخ دهد :
منم گفت یزدان پرستنده شاه مرا ایزد پاک داد این کلاه

۴- با تاخیر صفت و حذف علامت صفت «نده» مانند سرافراز، گردن فراز که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است.

هرگاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مثل : بیش، کم، بسیار، پیش، پس و نظایر آن ترکیب شود علامت صفت حذف می شود مثل : کامجوی، پیش گوی، کم گوی، بسیار دان، پیشرو، پس رو

صفای که به «ان» ختم می شود، هرگاه مکرر شود، ممکن است علامت صفت را از اول حذف کنند، مثل : لرزلرزان، جنب جنبان، پرس پرسان، کش کشان


صفت مفعولی
صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد، دلالت می کند، مانند : پوشیده، برده. یعنی آنچه، پوشیدن و بردن بر او واقع شده باشد و علامت آن «ه» ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی در می آید.

ترکیبات صفع مفعولی از این قرار است :
۱- آن که صفت را مقدم داشته، اضافه کنند، مانند : پرودهٔ نعمت، آلودهٔ منت.
۲- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه، مانند : آلوده نظر
۳- آن که صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مثل : خوا آلوده، شراب آلوده
۴- مانند نوع سوم ولی با حذف علامت صفت، مثل : خاک آلود، نعمت پرورد، دستپحت
۵- با تاخیر صفت و حذف «ده» از پایان آن، چنانکه به ترکیب صفت فاعلی شبیه باشد : پناه پرور، دست پرور

هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته، جمع ببندند آن را به حال اول بر می گردانند، مثلاً : دست پروردگان
ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن به حال اصلی لازم نیست، مثل : گردنکشان، سرافرازان، نامداران


صفت برتر
...

[ویکی فقه] صفت (علوم قرآنی). صفت، وصف بیانگر چگونگی موصوف خود در علم ادب و بلاغت است.
«صفت» که آن را «نعت» هم می گویند، تابعی است که چگونگی موصوف (متبوع) خود را بیان می کند.
تعریف تابع و متبوع
«تابع» کلمه ای است که در اعراب استقلال ندارد؛ بلکه اعراب آن تابع کلمه دیگری است که آن را «متبوع» می گویند؛ چنان که صفت در اعراب، تابع و مانند موصوف است؛ مثلا اگر موصوف فاعل باشد و مرفوع، صفت نیز مرفوع می شود.
تخصیص و توضیح بودن صفت
اگر صفت برای موصوفی نکره باشد، آن را تخصیص می زند؛ مانند: (فتحریر رقبة مؤمنة). و اگر صفت برای موصوفی معرفه باشد، آن را توضیح می دهد؛ مانند: (و رسوله النبی الامی).
اغراض صفت
...

دانشنامه عمومی

صفت (ژنتیک). یک صفت فنوتیپی ( به انگلیسی: Phenotypic trait ) ، یا به سادگی صفت، و یا به بیان دیگر یک ویژگی[ ۱] [ ۲] ( به انگلیسی: Character ) یک نوع متمایز از یک ویژگی فنوتیپی از یک جاندار است. ممکن است ارثی باشد یا توسط محیط تعیین شود، اما معمولاً به عنوان ترکیبی از این دو رخ می دهد. [ ۳] به عنوان مثال، رنگ چشم ویژگی یک موجود زنده است، در حالی که آبی، قهوه ای و فندقی صفت هستند. اصطلاح صفت ( trait ) عموماً در ژنتیک استفاده می شود، اغلب برای توصیف بیان فنوتیپی ترکیب های مختلف از آلل ها در جانداران فردی از یک جمعیت یکسان، مانند رنگ آمیزی گل های بنفش در برابر رنگ سفید در گیاهان نخود که توسط گرگور مندل آزمایش شد. در مقابل، در رده بندی، اصطلاح ویژگی برای توصیف ویژگی هایی به کار می رود که نشان دهنده تفاوت های قایل تفکیک ثابت در میان گونه ها، مانند نداشتن دم در میمون های بزرگ، نسبت به دیگر گروه های نخستی سانان است.
عکس صفت (ژنتیک)

صفت (محاسبات). در محاسبات، منظور از صفات ( Attributes ) مشخصه ها و تعین هایی است که به تعریف خواص[ ۱] اشیاء و المان ها می پردازد.
صفات اشیاء در هریک از موارد زیر کاربردهای اساسی و فراوانی پیدا می کند:
گرافیک کامپیوتری
زبان های برنامه نویسی
اکس ام ال
• پایگاه های رابطه ای داده ها
↑ Properties
عکس صفت (محاسبات)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف
آزاد فارسی'>

دانشنامه آزاد فارسی

صفت (دستور زبان). در اصطلاح دستور زبان، کلمه ای که اسم یا جانشین اسم یا گروه اسمیِ همراه خود را توصیف کند و یکی از وابسته های اسم است و شاخصۀ صرفی اش این است که نشانۀ جمع نمی گیرد. صفت ها به دو گروه پیشین و پسین تقسیم می شوند. الف: صفت پسین: از وابسته های پسین اسم است. کلمه ای که بعد از اسم می آید و حالت و خصوصیت اسم خود را بیان می کند، از این رو، این نوع صفت را بیانی یا توصیفی می نامند. از خصوصیات این نوع صفت ها سنجش پذیری آن هاست و عبارت اند از بیانی عادی، فاعلی، مفعولی، لیاقت، و نسبی. ۱. صفت بیانی عادی: هرگاه صفت پسین، فاعلی، مفعولی، لیاقت، و نسبی نباشد، صفت بیانی عادی است. مثلِ «خوب، چهارگوش، خردمند، دست و دل باز»؛ ۲. صفت فاعلی، کلمه ای که بر انجام دهندۀ کاری، یا بر دارنده، یا پذیرندۀ حالتی دلالت می کند و ساخت آن غالباً از بن فعل+ پسوند است. مثلِ: «دونده، گویا، دوان، آفریدگار، پرستار». آن دسته از صفات فاعلی که بر امری ثابت دلالت کند، صفت مشبهه نامیده می شود و از بن مضارع+ پسوندِ «الف» ساخته می شود، مثلِ: «روا، بینا، جویا» و آن دسته از صفت های فاعلی که بر امری گذرا دلالت کند، صفت حالیه است و از بن مضارع+ پسوندِ «ان» ساخته می شود، مثلِ «شتابان، روان، خندان، پویان»؛ ۳. صفت مفعولی، کلمه ای که مفهوم مفعولیّت دارد و کار بر آن واقع می شود. ساختمان آن عمدتاً از بن ماضی+ های بیان حرکت (ه)، یا اسم یا صفت+ بن فعل، است، مثلِ: «سوخته، پخته، خاک اندود، خواب آلود، دست ساز، آب پز»؛ ۴. صفت لیاقت، کلمه ای که دلالت بر شایستگی موصوف خود بر امری کند؛ ساختمان آن مرکب است از مصدر+ پسوند «ی»، (یایِ نسبی لیاقت) مثلِ: «خوردنی، زدنی، کششی، بردنی، خواندنی»؛ ۵. صفت نسبی، صفتی که موصوف خود را به شخصی یا زمانی یا مکانی یا چیزی نسبت دهد. مثلِ: «شیرازی، شبانه، مهرگان، سده، پشمینه، زرین». به صورت های زیر ساخته می شود: اسم+ ی (یای نسبی لیاقت)، مثلِ: «آسمانی»؛ اسم+ ین/ ینه، مثلِ: «پشمین، پشمینه»؛ اسم+ انه، مثلِ «روزانه»؛ اسم+ ه (های بیان حرکت)، مثلِ: «صدساله»؛ اسم یا صفت+ گان، مثلِ: «مهرگان، هزارگان». ب: صفت پیشین، که قبل از اسم می آید. از وابسته های اسم پیشین است و شامل صفت های عالی، شمارشی، تعجبی، پرسشی، مبهم، و اشاره است. ۱. صفت عالی (برترین): از صفت بیانی + ترین، ساخته می شود. مثلِ «بزرگ ترین ساختمان شهر»؛ ۲. صفت شمارشی، عددی که وابستۀ اسم باشد و مقدار یا ترتیب یا شمارۀ معدود خود را بیان کند؛ مثلِ: «اولین روز جشنواره». گاهی بعد از اسم خود می آید؛ مثلِ: «کلاس دوم»؛ ۳. صفت تعجبی، کلماتی مانند، «چه»، «عجب»، که قبل از اسم می آیند و دلالت بر تعجب از کیفیّت یا کمیّت موصوف خود دارند. مثلِ «چه بارانی!»، «عجب هوایی!»؛ ۴. صفت پرسشی، کلماتی مانند، چند، چندمین، چه، کدام، چطور، چقدر، که قبل از اسم می آیند و پرسشی را دربارۀ موصوف خود بیان می کنند. مثلِ: «چطور آدمی بود؟»، «چه سؤال هایی از تو کرد؟»؛ ۵. صفت مبهم، کلماتی از قبیلِ همه، هیچ، هر، فلان، چند، دیگر، بسی، بسا، که قبل از اسم می آیند و ابهام موصوف خود را بیان می کنند. مثلِ: «چند روز بعد رفتم، همه کتاب ها را دیدم»؛ ۶. صفت اشاره، کلمات «این» و «همین» برای اشاره به نزدیک، و «آن» و «همان» برای اشاره به دور، که قبل از اسم می آیند و به دور و نزدیک بودن موصوف خود دلالت می کنند. مثلِ «این روزها با یادِ آن خاطرات زندگی می کنم». صفت ها از نظر ساخت به ساده، مرکب، مشتق، مشتق ـ مرکب تقسیم می شوند: ۱. صفت ساده، که از یک تکواژ درست شده باشد، مثلِ: «خوب، سیاه»؛ ۲. صفت مرکب، که از بیش از یک تکواژ آزاد ساخته شود، مثلِ: «خوب سیرت»؛ ۳. صفت مشتق، که از یک تکواژ آزاد و یک یا چند تکواژ وابسته تشکیل شود، مثلِ: «هزاره، شادان»؛ ۴. صفت مشتق ـ مرکب، که ویژگی صفت های مرکب و مشتق را با هم داشته باشد، مثلِ «نجیب زاده، بی دردسر». صفت ها از نظر سنجش پذیری به سه نوع مطلق، تفضیلی (برتر) و عالی (برترین) تقسیم می شوند: ۱. صفت مطلق، که بدون سنجش و مقایسه، موصوف خود را وصف کند، مثلِ: «دانا، دست به عصا»؛ ۲. صفت تفضیلی (برتر)، که بیش و کم می پذیرد و با پسوند «تر» همراه است، مثلِ «جوان تر، پخته تر»؛ ۴. صفت عالی (برترین)، که موصوف خود را در صفتی، بر تمام هم نوعان برتری می دهد و با پسوند «ترین» همراه است، مثلِ «عالی ترین، گرم ترین». صفت عالی قبل از موصوف می آید.

صفت (فلسفه). (در لغت به معنی چونی و چگونگی در مقابل ذات) در اصطلاح فلسفه، حالتی خاص در طبیعت شیء که به واسطۀ آن شیء محدود می شود. صفت دارای تقسیم های گوناگونی است، ازجمله: ۱. صفت ذات و صفت فعل؛ صفت ذات، صفتی است که شیء به ضد آن موصوف نمی شود؛ مانند احدیت در خداوند. صفت فعل برعکس آن است؛ مانند اولیت در خداوند. ۲. صفت نفسی و صفت معنوی؛ اعتبار صفت نفسی در شیء نیاز به تعقل امر زائدی ندارد؛ مانند انسانیت در انسان، ولی صفت معنوی نیاز به امر زائد دارد؛ مانند مکان مند بودن در انسان ۳. صفت ایجابی و صفت سلبی؛ بازگشت صفت سلبی به عدم اتصاف موصوف به صفت است؛ مانند اعتبار قدوسیت و سبوحیت در خداوند. صفت ایجابی گویای اتصاف است.

مترادف ها

qualification (اسم)
صلاحیت، صفت، شرط، قید، وضعیت، توصیف، شرایط

accident (اسم)
تصادف، حادثه، پیش امد، سانحه، اتفاق، واقعه ناگوار، پا، تصادف اتومبیل، مصیبت ناگهانی، صفت، صرف، عارضه، شیی ء

attribute (اسم)
صفت، نشان، جنبه، افتخار، شهرت

adjective (اسم)
صفت

quality (اسم)
صفت، نهاد، جنبه، وجود، نوع، چگونگی، کیفیت، خصوصیت، چونی، زاب

epithet (اسم)
صفت، لقب، کنیه، اصطلاح

determinative (اسم)
صفت، اسم اشارهء صفت یا ضمیر اشاره

schema (اسم)
صفت، طرح، شکل، الگو، نونه

فارسی به عربی

صفة , موهل

پیشنهاد کاربران

واژه صفت
معادل ابجد 570
تعداد حروف 3
تلفظ sefat
ترکیب ( اسم ) [عربی: صفة، جمع: صفات]
مختصات ( ص فَ ) [ ع . صفة ]
منبع. فرهنگ فارسی یافرهنگ عمید
ما در پارسی، واژه {ویژه، ویژگی} را داریم که برگرفته از {ویژ} میباشند.
{ویژ} در گذشته به ریختِ {وِیچ، وِیت} بوده است، پس از برای همین، میتوان واژه {ویت} را نیز به جای {ویژ} به کار برد.
واژه {ویژ} هنوز کارواژه ای شناخته شده ندارد، بنا بر اینکه واژه {ویت} را داریم، میتوان کارواژه {ویتَن} را بسازیم به چَمِ {جدا کردن، متمایز کردن}.
...
[مشاهده متن کامل]

در باره بنِ کنونی این کارواژه دو گزینه داریم:
1 - همانند {چیدن} ( و یک کارواژه دیگر که خودتان میداند! ) بنِ کنونی {وین} را داشته باشیم.
2 - همانند {نیدَن} برابر {سوق دادن}، بنِ کنونیِ {وَی} را داشته باشیم.
بیایید بررسی کنیم که کدام یِک شایسته است:
کاربرِ گرامی /فرتاش/ بررسی کردند که بُنِ کنونی {نَی} کارواژه ای در پارسی کُهَن و اوستایی بوده است برابر {سوق دادن، هدایت کردن} که چِرایی آن نیز همین است.
در باره کارواژه {ویتَن}، باید گفت که این کارواژه از {ویت/ویژ} آمده است که خود، برگرفته از {وِیچ/وِیت} است.
باید گفت که همین {وِیچ/وِیت} نیز برگرفته از ریشه {وِی} میباشد، پس به گمانم شایسته است از {وَی/وِی} بکار برد.
گَریک:باید گفت که این پدیده که {وِی} به {وِیچ/وِیت} دگرگون شده است، چیزی است که بسیار رخ می دهد. در ریشه های هندو اروپایی، با افزودنِ یِک تکوات ( =تک حرف ) به ریشه، واژه ای در پیوند با همان ریشه می ساختند. برای نمونه، بررسی شد که چِرایی آن که ما {شِکافتن} را داریم و هم {کافتن}، این است که ما دو ریشه یِکسان داریم، یکی با {ش} و دیگری بی {ش}.
با این بنِ کنونی {وِی} میتوانیم واژگان بسیاری را بسازیم. برای نمونه، پیشنهادِ بنده برای واژه {صفت}، واژه {وِیَک} است که دارای پسوَندِ کاربردی {َک} میباشد. شما دوستان نیز میتوان با افزودن پیسوند یا پیشوند های دل خواه، واژه سازی کنید.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
نِمونه برای واژه {صِفَت}:
- واژه {خشنوتَ} صفت مفعولی {خشنو} در اوستایی است.
درست تر:واژه {خشنوتَ} وِیَکِ کُنیکی {خشنو} در اوستایی است ( کنیکی=مفعولی )
نگاه شما در این باره میتواند کمک کند.
بِدرود!

درود بر بر کاربر واژه شناس �مهدی کشاوری�
مهدی جان، من دارم یک نوشتار را از زبان تازی به زبان پارسی ترجمانی می کنم، کمابیش 200 برگه است در زمینه ی هستی شناسی، پیش از ملاصدرا نوشته شده است به نام: شرح هدایه ی اثیریه برای میبدی.
...
[مشاهده متن کامل]

گاهی برایم پرسش هایی پدید می آید که نمی دانم چه بکنم، گمان می برم که می توانم در زمینه ی برخی واژگان و پسوند و پیشوند ازت یاری بجویم.
مهدی جان، این شماره ی من است: 09307185404
گل من، اگر می شود یک پیامک بهم بده تا بتوانم باهات گفت وگو بکنم.

درود
واژه ی "نشان" چمهای فراوانی دارد بهتر است برای واژه ی [صفت] برابر دیگری گزیده شود،
واژه ی "فروزه" از برساخته های آذرکیوان در ۵ سده پیش است با این شوند ( دلیل ) که فروز به چم روشنی است و صفت یا فروزه واژه ای ست که برای فروزش یا روشنی دادن ( توضیح ) چیزی گفته می شود.
...
[مشاهده متن کامل]

می توان واژه ی "افروزه" را به جای صفت و "افروخته" را به جای موصوف به کار گرفت.

صفت وموصوف واژگان عربی هستند ومن در کتاب دستور وزبان فارسی سره به جای صفت وموصوف
نام ونامیزه
دوستان خردمند و بزگوار من، من خودم در نوشتارهای پارسی بسیار گشتم که ببینم به جای ( صفت، وصف، حالت ) در زبان پارسی چه گفته اند.
واژه ی زاب یا فروزه را ندیدم: ) نمی دانم از کجا است.
لیک در کشف المحجوب که یک نوشتار پارسی است بسیار دیدم که واژه ی نشان را به جای ( صفت، وصف، حالت ) بکارمی برد.
...
[مشاهده متن کامل]

چنان که: خدا از نشان ( وصف، صفت، حالت ) آفریدگان به دور است.
یا: نشان آفریده را به خود گرفت.
در شاهنامه نیز نمونه های پرشماری را دیدم که نشان به جای ( وصف، صفت، حالت ) بکاررفته است چنان که: نشان او در جهان پراگنده شد: یعنی وصف و آوازه ی او در جهان پراکنده شد.
در دانشنامه ی علایی هم دیدم که نشان دادن را به جای ( توصیف ) کردن بکاربرده است.
من هنوز کمی دودلی دارم، پیشنهادهای دیگران را هم می خوانم، اگر کسی پیشنهاد بهتر دارد بگوید.
پارسی را پاس بداریم. . .

نکته:
در انگلیسی صفت جمع بسته نمیشه.
. They're good cars Not They're goods car
اما یه سری زبان ها مثل روسی با توجه به اسمی که داریم جمع بسته میشه صفتمون. . .
❤در نور باشید❤
صفت: واژه ای که می تواند مستقیم یا غیر مستقیم به نامی که با آن همخوانی دارد افزوده شود تا ویژگی یا رابطه ای از آن نام را بیان نماید. ( le petit Robert 1 ) .
همتای پارسی این واژه ی عربی، واژه ی زیبای سغدی بِژنا bežnā می باشد.
سلیم
صفت: در جاهایی هم معنی مانند هم دارد، مانن اهریمن صفت یعنی در کردار ، رفتار و اندیشه اش مانند اهریمن ست یا خوی و سرشت اهریمنی دارد.
١. ( ادبی، دستورِ زبان ) ویژگی
۲. ویژگی؛ برجستگی
٣. ( در پیوند ) : - سرشت، - خو، - منش
٤. نامِ بنواژه ﴿مصدر﴾
٥. [همگانی، مجاز] مهر، وفاداری
٦. [کهنه] پیشه، کار
٧. [کهنه] رفتار، کردار، منش
...
[مشاهده متن کامل]

٨. ( نام بنواژه ) [کهنه] چگونگی، چونی
٩. [کهنه، مجاز] معنی، راستیت، درون
١٠. [کهنه] گونه، جور
١١. [کهنه] شکل، دیسه، گونه
١٢. ( نامِ بنواژه ) [کهنه] روشن کردن، بیان کردن

رنگ
طرز. روش. ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ) . خصلت. شیوه. صفت. رسم و آیین :
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ
چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال.
ازرقی ( از جهانگیری ) .
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
...
[مشاهده متن کامل]

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
حافظ.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
حافظ.

غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیاگری داند
حافظ
صفت
دیدگاه پیشنهادی:
زابه/زاب = صفت
زافته= موصوف
با یک رابطه بازگشتی می توان از واژه ( زاب/زابه ) ، کارواژه ( زافتَن ) را پی گرفت.
بمانند دگرگونی آوایی ( ف/ب ) در گذار از بُن گذشته به بُن کنونی:
...
[مشاهده متن کامل]

روفتن/روب، کوفتن/کوب، شیفتن/شیب، آشفتن/آشوب، خُفتن/خواب و. . .
موصوف و صفت:زافته و زابه ( زاب )

افروزه
فروزه= صفت= زاب، اَپیژاک، نهاد، فروزه واژه ( دستور زبان ) ، وسپَن، برجستگی،
سرشت، چونما، نام، کردار، سروشت، ستای، ستا، وارنیا، ویژاک
برگرفته از فرهنگ نامه ( ( چیلو ) ) .
اسل شناسی واژگان فارسی از ( ( زبان روزمره ) ) و ( ( زبان سازی دیرینه و نو ) ) .
...
[مشاهده متن کامل]

نویسنده: امیرمسعودمسعودی مسعودلشکر نجم آبادی.
#آسانیک گری
راهنمای بهره برداری و اسفایده.
ساختار نوشته شدن برابری واژه ها:
اسل= ساختگی= اسل های دیگر

بنظر من صفت از سروشت گرفته شده
کلمه ای است که یکی از خصوصیات موصوف را بیان می کند
صفت: اجزاء، به استنباط اینجانب صفت در متون کهن تر طب سنتی به معنی ( اجزای تشکیل دهنده یک داروی مرکب ) است.
وَسپیدن = وصف کردن، توصیف کردن
وَسپش = توصیف
وَسپَن = صفت ( ابزار توصیف )
وَسپیده = موصوف
وَسپنده = واصف، توصیف کننده
روش ساخت ⬇️
‏وَسپیدن: ‹وَس› ( فرم دیگر بَس ) بعلاوه ‹سپید› ( روشن، نمایان ) بعلاوه پسوند کارواژه ساز ‹دَن›. رویهمرفته می شود بسیار نمایان و روشن و آشکار کردن ویژگی های چیزی یا کسی.
...
[مشاهده متن کامل]

وَسپَن: ‹وَسپ› ( بن مضارع وَسپیدن ) بعلاوه پسوند نامواژه ساز ‹ َ ن› ( همچون پوشَن، تاوَن، گردَن و . . . )
‎#پارسی دوست
#پیشنهاد_شخصی

صفتصفت
برابر پارسیش ستای از ستودن است و ستا و ستود جای صفت و موصوف راست اید دگر انچه دوستان گفتند
‏چونمودن/چونماییدن = توصیف کردن
چونمایش = توصیف
چونما = صفت
{چونمودن/چونماییدن: چون نمودن/نماییدن. در کل به معنای نمودن یا نمایش دادن چونی یا چگونگی}
سرشت
نمونه:
او آدم بدسرشتی است. ناساز با ( برخلاف ) وی، برادرش نیک سرشت است.
ویژگی - - فروزه
صفت یعنی توصیف کننده اسم. �مثل خانه زیبا�
به زبان انگلیسی میشود adjective
Adj=صفت
ویژگی
نعت، وصف، چونی، چگونگی، کیفیت، خصلت، خو، سجیه، مختصه، ویژگی، عاطفه، غیرت، رفتار، کردار، لقب
برجستگی
نامیزه
نامیزه به جای صفت وموصوف بگوییم نام ونامیزه
لقب
صفت = ویژگی، نهاد
صفت ( دستور زبان ) = فروزه واژه
برابر پارسی:
صفت: زاب
موصوف : زابیده

خصوصیّت
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
پِسَن ( کردی )
آویل ( کردی: آوِه لناو )
کِتَن ( سنسکریت: کِتَنَ )
اَپیژاک ( پهلوی: اَپیچَکیْه )
وارنیا ( سنسکریت )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٦)

بپرس