صفاح. [ ص ِ ] ( اِخ ) قومهااند در سرحد نعمان. ( منتهی الارب ).
صفاح.[ ص ِ ] ( اِخ ) موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق ، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید :
لقیت الحسین بأرض الصفاح
علیه الیلامق والدرق...
و ابن مقبل راست در مرثیه عثمان بن عفان :
فنعف وداع فالصفاح فمکة
فلیس بها اِلا دماءُ و محرب.
( معجم البلدان ).
صفاح. [ ص َف ْ فا ] ( ع ص ) صیغه مبالغه از صفح. غفار. صفوح. عفوّ. درگذرنده گناه. بخشنده جرم. آمرزگار.
صفاح. [ ص ُف ْ فا ] ( ع ص ، اِ ) سنگ ریزه های پهناور و دراز، صُفّاحَة یکی. ( منتهی الارب ). سنگ پهن. ( مهذب الاسماء ). || شتران بزرگ کوهان. ( منتهی الارب ).
صفاح. [ ص ُف ْ فا ] ( اِخ ) نصر گوید موضعی است نزدیک ذروه. ( معجم البلدان ).
صفاح. [ ] ( اِخ ) ابن عبدمناة الشاعر از بنی کلیب بن حبشیةبن سلول از بطون خزاعة است. ( عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 332 ).