صفائح

لغت نامه دهخدا

صفائح. [ ص َ ءِ ] ( ع اِ ) ج ِ صفیحة. ( منتهی الارب ). رجوع به صفیحة شود. || چهار استخوان سر. ( منتهی الارب ).

صفائح. [ ص َ ءِ ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

۱ - شمشیر پهناور . ۲ - روی پهن از هر چیزی . ۳ - سنگ پهن . ۴ - پوست ( صورت ) . ۵ - هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله . ۶ - ( اسطرلاب ) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند . جمع : صفایح ( صفائح ) .
موضعی است

پیشنهاد کاربران

بپرس