به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی.
|| پاکیزه کردن. نظیف ساختن. زدودن از : ساکن گلخن شدم تا وصف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آئینه را.
وحشی ( از آنندراج ).
به صد خون جگر دل را صفادادم ندانستم که چون آئینه روشن شد به روشنگر نمی ماند.
صائب ( از آنندراج ).
- سر وریش را صفا دادن ؛ اصلاح کردن. موی زیادی را ستردن.