صحصح
لغت نامه دهخدا
صحصح. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) موضعی است به بحرین. ( منتهی الارب ) ( معجم البلدان ).
صحصح. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) پدر قومی از تیم است. ( منتهی الارب ).
صحصح. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) پدر محرز که یکی از بنی تیم اﷲبن ثعلبة است. ( منتهی الارب ).
صحصح. [ ص َ ص َ ] ( ع اِخ ) پدر قومی از طی است. ( منتهی الارب ).
صحصح. [ ص َ ص َ ] ( اِخ ) نام مردی است که در عهد رشید در جزیره ای خروج کرد و بر دیار ربیعة دست یافت و رشید کس بجنگ او فرستاد و به سال 171 هَ. ق. بقتل رسید. ( ضحی الاسلام ج 3 ص 339 ).
صحصح. [ ص ُ ص ُ ] ( ع ص ) رجل صحصح ، کهدهد؛ مرد رسا، دانای امور، باریک بین. ( منتهی الارب ).
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید