صحرائی

/sahrA~i/

لغت نامه دهخدا

صحرائی. [ ص َ ] ( ص نسبی ) منسوب به صحراء. بیابانی. بری. مقابل بستانی :
نکته او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خاقانی.
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده.
خاقانی.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرائی را.
سعدی.

صحرائی. [ ص َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه. معتدل. سکنه 279 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات ، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری ، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد

پیشنهاد کاربران

بپرس