صحرائ
فرهنگ فارسی
۱ - دشت دشت هموار . ۲ - بیابان بر بی آب و علف جمع : صحاری صحراوات . ۳ - چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند ( خراسان ) . ترکیبات اسمی : یا صحرائ آذر گون . صحرایی همانند آتش . یا صحرائ جان . عالم ارواح عرصه ارواح . یا صحرائ دل . پهنه دل عرصه قلب . یا صحرائ سیم . صبح صادق . یا صحرائ عشق . ملک عشق میدان عشق . یا صحرائ غم . ملک غم وادی اندوه . یا صحرائ فلک . عرصه فلک . یا صحرائ قدسی . عالم لاهوت . یا صحرائ هند . هندوستان . یا صحرائ یقین . عالم یقین . ملک یقین . ترکیبات فعلی و تعبیرات : آن سرش صحراست . بسیار وسیع است . از صحرائ سر در آوردن . ( جستن یافتن ) مفت و رایگان یافتن . یا از صحرائ نهادن. آشکار شدن پیدا کردن هویدا کردن . یا به صحرائ افتادن . آشکار شدن . در معرض انظار قرار گفتن . یا سر به صحرائ نهادن . ۱ - گریختن فرار کردن ۲ - دیوانه شدن . یا صحرائ که نمانده اید مگر صحرائ مانده اید . به مهمانی که در رفتن شتاب دارد گویند .
نعت فاعلی مونث اصحر
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید