صحر

لغت نامه دهخدا

صحر. [ ص َ ] ( ع مص ) پختن چیز را. || بجوش آوردن آفتاب دماغ کسی را و اذیت دادن آنرا. ( منتهی الارب ). || گرم کردن شیر تا سوخته شود. ( تاج المصادر بیهقی ).

صحر. [ ص ُ ] ( اِخ ) وی دختر لقمان است و برادر او را لقیم نام بود. و لقیم و صحر بغارت شدند و شتران بسیار یافتند و لقیم بخانه شد و صحر شتری از آن لقیم را بکشت و پدر خویش لقمان را طعامی ساخت و لقمان چون دانست شتر از آن لقیم است از رشکی که بر فرزند خود میبرد دختر را چنان بزد که درگذشت و این عقوبت مثل گشت هر که را عقوبت بیند و او را گناهی نبود. و گویند ما لی ذنب الا ذنب صحر. و رجوع به البیان و التبیین چ مطبعه رحمانیه ج 3 ص 27 شود.

صحر. [ ص َ ح َ ] ( ع اِ ) سرخی سپیدی آمیخته. ( منتهی الارب ).

صحر. [ ص ُ ح َ ] ( ع اِ ) ج ِ صحرة. رجوع بدان لغت شود.

فرهنگ فارسی

سرخی سپیدی

پیشنهاد کاربران

بپرس