صاف کردن
برابر پارسی: پالایش، نرم کردن، هموار کردن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
جدول کلمات
مترادف ها
تمیز کردن، تبرئه کردن، ترخیص کردن، زدودن، روشن کردن، توضیح دادن، واضح کردن، صاف کردن، خار چیدن
جریمه کردن، صاف کردن، کوچک کردن، جریمه گرفتن از، صاف شدن، رقیق شدن
تصفیه کردن، صاف کردن، اب صاف کردن، پالودن
مواجه شدن، تراشیدن، صاف کردن، روکش کردن، مواجه شدن با، رویاروی شدن، روبرو ایستادن، پوشاندن سطح
صاف کردن، هموار کردن، واریز کردن، مسطح کردن
صاف کردن، صیقلی کردن
رنده کردن، صاف کردن، با رنده صاف کردن
کج کردن، خسته کردن، صاف کردن، پالودن، پیچ دادن، سفت کشیدن، مشمئز شدن، کش دادن، زور زدن، زودبکار بردن، زیاد کشیدن، کوشش زیاد کردن
اراستن، باد کردن، جوشیدن، صاف کردن، سینه جلو دادن، خود را گرفتن، سر بالا گرفتن
ارام کردن، تسکین دادن، صاف کردن، تسویه کردن، هموار کردن، صاف شدن، روان کردن، ملایم شدن، صافکاری کردن
رنده کردن، تراشیدن، صاف کردن، ستردن
ناله کردن، صاف کردن، با سنگ تیز کردن
تراوش کردن، رد شدن، صاف کردن، نفوذ کردن
صاف کردن، سنگ فرش کردن، فرش کردن، اسفالت کردن، اجرفرش کردن
از بین بردن، صاف کردن، تسویه کردن، بصورت مایع دراوردن
ازاد کردن، صاف کردن، باز کردن، واپیچیدن
تصفیه کردن، صاف کردن، از صافی گذشتن، از صافی گذراندن
رنده کردن، صاف کردن، صاف شدن، نرم شدن، صافکاری کردن، صاف و صیقلی شدن
صاف کردن، نرم کردن، صیقلی کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
خالی کردن