لغت نامه دهخدا
صاحب جمال. [ ح ِ ج َ ] ( ص مرکب ) خوش صورت. خوشگل. زیبا. وجیه. خوبروی. حَسین. حَسینة : یکی را زنی صاحب جمال درگذشت. ( گلستان ). حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یک بدیع جهانی اند. ( گلستان ). و خواهر صاحب جمال خود را به صومعه او بردند. ( سعدی ).
کند جلوه طاوس صاحب جمال.( بوستان ).
اتفاقاً نظر دیلم بر زنی از زنان آن دیه آمد وآن زن صاحب جمال بود. ( تاریخ قم ص 33 ). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
( صفت ) خوش قیافه زیبا خوشگل .