همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر.
اسدی.
گیسوی حوّا شناس پرچم منجوق اوعطسه آدم شناس شیهه یکران او.
خاقانی.
از شیب تازیانه او عرش را هراس وز شیهه تکاور او چرخ را صدا.
خاقانی.
نوای شیهه شبدیز خسرو طبع شیرین راخوش است اما صدای تیشه فرهاد از آن خوشتر.
میرزا عرب ناصح ( از آنندراج ).
- شیهه زدن ؛ فریاد زدن. بانگ برآوردن اسب. بانگ کردن اسب. آواز برآوردن اسب : گر شیهه ای زند به جوانی ستایمش
ور نقطه ای برد کنمش نام طی ارض.
عرفی.
- شیهه کردن ؛ صدا برآوردن اسب. شیهه زدن : به گاه قباد این چنین شیهه کرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد.
فردوسی.
|| آواز شیر. ( یادداشت مؤلف ). نعره شیر که از نشاط کند. ( فرهنگ اوبهی ) : بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.