شیرکش

لغت نامه دهخدا

شیرکش. [ ک ُ ] ( نف مرکب ) شیرکشنده. کشنده شیر. آنکه شیر را بشکند و بکشد. ( یادداشت مؤلف ). || کنایه از باجرأت ومتهور و شجاع و دلیر. ( یادداشت مؤلف ) :
کشان دُم بر پای و بر یال بش
سیه سم و کفک افکن و شیرکش.
فردوسی.
امیر یوسف گرگ افکن است و شیرکش است
ز گرگ و شیر بجان رسته بود رستم زال.
فرخی.
کنون خسرو شیرکش خوانمت من
که این نام بر تو نباشد مزور.
فرخی.
|| ( اِ مرکب ) کبوتر. ( ناظم الاطباء ).

شیرکش. [ ک َ ] ( اِخ ) دهی است از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. سکنه آن 300 تن. آب آن از رودخانه کشکان. ساکنان از طایفه شاهسوند هستند و در زمستان ییلاق می روند. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس