شیرمردی

لغت نامه دهخدا

شیرمردی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) صفت شیرمرد. شجاعت و دلیری. دلاوری و پهلوانی و مردانگی :
که کس در جهان کودکی نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید.
فردوسی.
هَمَت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
هَمَت شیرمردی هَمَت رای و بند
که هرگزبه جانت مبادا گزند.
فردوسی.
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت.
فردوسی.
که این شیرمردی ز رنگ شب است
مرا بازگشتی ز جنگ شب است.
فردوسی.
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد.
فردوسی.
شهر من شهر بزرگ است و زمینش نامدار
مردمان شهر من در شیرمردی نامور.
فرخی.
با شیرمردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری.
سعدی.
رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم
ازین کمند نشاید به شیرمردی رست.
سعدی.
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
باتیر چشم خوبان تقوی سپر نباشد.
سعدی.
هر روبهی نیارد در راه عشق رفتن
در راه عشق باید مردی و شیرمردی.
سلمان ساوجی.
رجوع به شیرمرد شود.

پیشنهاد کاربران

تش شیرمردی تیره خدابخشی تیره شمس خلیلی *رستمی *طایفه خلیلی بیگیوند پلنگ ایل منجزی ایل بزرگ بختیاروند
رستم خان بختیاروند پلنگ
امیر شاه حسین خان
جهانگیر خان بختیاروند ایلخان
خلیل خان ایل بیگی
...
[مشاهده متن کامل]

شاه منصور خان
رستم خان آقاسی
تاجمیر قنبر خان
جان محمد خان
شمس الدین خان میرگپ
میرزا پلنگ خان
1 - خدابخش خان
2 - شیر مرد خان
3 -
. .
. .
. .
. .
. . . .
. .
10 -

بپرس