یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
پس اندر همی رفت پویان دو مردکه تا آب با شیرخواره چه کرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله سرخ است پس چراچون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبوددر دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
شیر خور و آنچنان مخور که به آخرزو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان.
بوحنیفه اسکافی.
پیر کز جنبش ستاره بودگرچه پیر است شیرخواره بود.
سنایی.
ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بوددایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن.
سنایی.
دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 54 ).طفلی است شیرخواره بختش که در لب او
ناهید را به هر دم پستان تازه بینی.
خاقانی.
هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند.
خاقانی.
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت.
مولوی.
رجوع به شیرخوارشود.- طفل شیرخواره ؛ بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند :
شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند.
عطار.
و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل ماده شیرخوار شود.- کودک شیرخواره ؛ کودک شیرخوار. بچه خردکه شیر خورد :
کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او به مهر شیر ندارد.
ابوسلیک گرگانی.
چنین گفت کای مهتر سرفرازز من کودک شیرخواره مساز.
فردوسی.
لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل ماده شیرخوار شود.