زمانی ازو صبر کردن نیارم
بشیبم گر او را نبینم زمانی.
فرخی.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب که گیتی چنین است بالا و شیب.
اسدی.
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچه اشیا برافکند.
خاقانی.
دل دیوانه بشیبد هر ماه چون نظر سوی هلالش برسد.
خاقانی.
مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی.
خاقانی.
- درشیبیدن ؛ آشفته شدن. غمگین گشتن :امّید وصال تو مرا بفْریبد
خسته دل من چو بیدلان درشیبد
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد.
|| مجازاً، فریفته شدن. ( غیاث ). مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. ( آنندراج ) : زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب.
ناصرخسرو.
|| مدهوش شدن. ( یادداشت مؤلف ). || زاری کردن. ( یادداشت مؤلف ). بیقراری کردن : ستودانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب.
اسدی.