همه روز این شگرفی بودکارش
همه عمر این روش بود اختیارش.
نظامی.
|| زیبایی. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). اعلایی. ( ناظم الاطباء ) : رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن.
خاقانی ( دیوان ص 649 ).
گه به زبان دیگران وعده خوش همی دهی گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری.
خاقانی.
کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی.
نظامی.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار داردخنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
کمال الدین اسماعیل.
|| احتشام. بزرگی. حشمت. ( یادداشت مؤلف ) : جوان است و با مروت و شگرفی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606 ). || زیرکی.جلدی. چابکی. ( یادداشت مؤلف ).- شگرفی کردن ؛ زیرکی و جلدی در کاری کردن. ( انجمن آرا ). جلدی. چستی. ناشکیبایی. چالاکی. ( یادداشت مؤلف ) :
شگرفی کرد تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت.
نظامی ( از انجمن آرا ).
بسی کردم شگرفیها که شایدکه گویم با توأم شرمی نیاید.
نظامی.
جهد بسی کرد و شگرفی بسی تا کند از ما به تکلف کسی.
نظامی.
- شگرفی نمودن ؛ جدیّت نشان دادن. جهد و کوشش کردن. کوشش بکار بردن : کیسه بری چند شگرفی نمود
هیچ شگرفیش نمی کرد سود.
نظامی.
رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود.