شکوه داشتن

لغت نامه دهخدا

شکوه داشتن. [ ش ِ ت َ ] ( مص مرکب ) ترس داشتن. دارای ترس و بیم بودن. خطیر شمردن :
مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه.
فردوسی.
میبیند که سیستان خانه خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. ( راحةالصدور راوندی ). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری. ( کتاب المعارف ).
چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه
از این قطره ها هم نداری شکوه.
نظامی.
گفت کُرّه می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه.
مولوی.
- شکوه داشتن کسی را ؛ از او ترسیدن. ( از یادداشت مؤلف ).

شکوه داشتن. [ ش ُ ت َ ] ( مص مرکب ) نهیب. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). توقیر. ( المصادر زوزنی ). جاه و جلال داشتن. بزرگ و با فر و شکوه بودن.ارج و ارز داشتن. منزلت و مقدار داشتن :
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
از ایرا ندارد بر کس شکوه.
فردوسی.

شکوه داشتن. [ ش َ / ش ِ وَ / وِ ت َ ] ( مص مرکب ) گله داشتن. شکایت داشتن. گله مند بودن. ( یادداشت مؤلف ) :
گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج
عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست.
نظیری.
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

گله داشتن شکایت داشتن .

پیشنهاد کاربران

بپرس