شکوف

/Sekuf/

لغت نامه دهخدا

شکوف. [ ش ُ ] ( اِ ) شکاف. رخنه.( ناظم الاطباء ) ( برهان ). || ( نف مرخم ) رخنه کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. ( ناظم الاطباء ). شکافنده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از برهان ).
- صف شکوف ؛ که در صف لشکر رخنه کند. که صف سپاه بشکند:
قلا دید در لشکر افتاده طوف
از آن پهلوان حمله صف شکوف.
اسدی ( از آنندراج ).
- لشکرشکوف ؛ لشکرشکن. که سپاه را شکست دهد :
که لشکرشکوفان مغرب شکاف
نهان صلح جستند و ظاهر مصاف.
سعدی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

شکافته و رخنه شکافنده .

فرهنگ عمید

۱. = شکوفیدن
۲. شکوفنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): که لشکر شکوفان مغفر شکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱: ۷۷ حاشیه ).

پیشنهاد کاربران

بپرس