لغت نامه دهخدا
شکهیدن. [ ش ِ ک ُ دَ] ( مص ) شکوهیدن. مضطرب گشتن و بی قرار شدن. ( آنندراج ) ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ). متحرک و مضطرب شدن. بیقرار گشتن. آزرده و رنجور گشتن. ( ناظم الاطباء ). || ترس داشتن. بیم داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ). ترسیدن. هراسیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم.فرخی
وگر زآن بشکهی گویی به جانی از سپاه من
کسی را بد رسد بیشک مرا ایزد بپرسد زآن.فرخی.
مگر زین سپس پندخود را دهند
ز یزدان پیروزگر بشکهند.شمسی ( یوسف و زلیخا ).
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر.مسعودسعد.
تا ز بسیاری آن زر نشکهد
بیکرانی پیش آن مهمان نهد.مولوی.
فرهنگ معین
(ش کُ دَ ) (مص ل . ) ۱ - واهمه داشتن . ۲ - مضطرب بودن .
فرهنگ عمید
۱. مضطرب شدن، بی قرار شدن.
۲. ترسیدن، واهمه کردن: وآن کبوترشان ز بازان نشکهد / باز سر پیش کبوترشان نهد (مولوی: ۳۳۱ ).