شکن گیر

لغت نامه دهخدا

شکن گیر. [ ش ِ ک َ ] ( نف مرکب ) مواج. پر از امواج. متلاطم. پر از چین و تاب. ( یادداشت مؤلف ) :
در او آبگیری به پهنای باغ
شناور در آب شکن گیر ماغ.
اسدی.
زره پوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر.
نظامی.
شکن گیر گیسویش از مشک ناب
زده سایه بر چشمه آفتاب.
نظامی.
مکن بازی بدان زلف شکن گیر
به من بازی کن امشب دست من گیر.
نظامی.

فرهنگ فارسی

مواج متلاطم پر از چین و تاب

پیشنهاد کاربران

بپرس