چو نامه بر سام نیرم رسید
ز شادی رُخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
سکندر چو او را بدینگونه دیدز شادی رُخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
چو گل بشکفید از می سالخوردرخ نامداران و شاه نبرد.
فردوسی.
وقتی که چون دو عارض و رخسار تودر باغ گل همی شکفد صدهزار.
فرخی.
اگر سیر کِشتم ، همی بشکفیدبه اقبال من نرگس از تخم سیر.
ناصرخسرو.
بر بیرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر.
ناصرخسرو.
راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ناصرخسرو.
چو از خسرو چنان فرمان شنیدندز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
نظامی.
چو سلطان نظر کرد و او را بدیدز دیدار او همچو گل بشکفید.
سعدی ( بوستان ).
- شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی ؛ کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی : چو این آگهی نزد اثرط رسید
گل شادی اندر دلش بشکفید.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
من در همه املاک دلی دارم و جانی وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست.
امیرمعزی.