شکسته حال

لغت نامه دهخدا

شکسته حال. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) بینوا. تهیدست. پریشان. تنگدست. ( ناظم الاطباء ). محتاج. مفلوک. بیچاره. ( آنندراج ). حطیم. ( منتهی الارب ) :
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذِمَم.
حافظ.

فرهنگ فارسی

بینوا و تهدیست و پریشان و تنگدست محتاج مفلوک و بیچاره .

فرهنگ عمید

۱. پریشان حال، بدحال.
۲. بی نوا، تنگ دست.
۳. بدبخت.

پیشنهاد کاربران

بپرس